محمدجعفر پوینده در پرتو آثارش
گفت و گوی اکبر معصوم بیگی با محسن حکیمی
تهیه و تنظیم: کیوان باژن
اکبر معصوم بیگی: چه طور شد ویراستاری کتاب «تاریخ و آگاهی طبقاتی» به عهده ی شما افتاد. آیا پیشنهاد ناشر بود یا توافق بین شما و زنده یاد پوینده؟ به هر حال این مسئله روشن است که پوینده ترجمه ی یک کار فلسفی و بزرگ را بر عهده گرفته بود. از طرفی بسیاری از صاحب نظران معتقدند که اگر بخواهیم سه کتاب مهم فلسفیِ قرن بیستم را برشماریم، در کنار «تراکتاتوس» (رسالهی منطقی- فلسفی ویتگنشتاین) و «هستی و زمان» (نوشته ی هایدگر) کتاب سوم، «تاریخ و آگاهی طبقاتی» است. من تصور می کنم که صحبت درباره ی علت انتخاب شما برای ویرایش آن- با توجه به این که پیش تر نیز کتابی از «لوکاچ» ترجمه کرده بودید- می تواند مهم باشد.
محسن حکیمی: یکی از علت های اش را خودِ شما در صحبت های تان اشاره کردید. من پیش تر «هگل جوان» از لوکاچ را ترجمه کرده بودم. در زمینه ی ترجمه ی این کتاب هم، بحث هایی با جعفر پوینده داشتم. یعنی در مورد لوکاچ نوعی آشنایی فکری میان ما وجود داشت. بر اساس این آشنایی بود که او در باره ی ویرایش این کتاب با ناشر صحبت کرد و پس از موافقت ناشر، از من خواست کتاب را ویرایش کنم. می دانید که این کتاب را نشر «تجربه» منتشر کرده است. این طور شد که ناشر- آقای حسن ملکی- با من تماس گرفت و علاقه مندی مرا نیز جویا شد و کار انجام گرفت. البته من کتاب «هگل جوان» را از انگلیسی ترجمه کرده بودم و پوینده «تاریخ وآگاهی طبقاتی» را از فرانسه. منتها هردوی ما مقدماتی از زبان آلمانی را می دانستیم. این وجه اشتراک باعث شد که به متن آلمانی مراجعه کنیم و اگر اختلافی بین دو متن انگلیسی و فرانسوی وجود داشت، آن را با توجه به متن آلمانی حل و فصل می کردیم. یعنی برای ما، متن آلمانی، مبنا بود. به این ترتیب بود که کار را دست گرفتم و با هم پیش بردیم.
ا.م. :میزان تعامل ها چه قدر بود؟ آیا به چند مورد جزیی یا کلی محدود می شد یا نه، شما متن را می خواندید و یادداشت هایی می کردید و بعد به پوینده نشان می دادید و بحث می کردید؟
م. ح. : بله، این کار در چند نوبت انجام شد. وقتی ترجمه ی کتاب به پایان رسید، من شروع کردم به خواندن آن و حین خواندن مواردی را که به نظرم می آمد لازم است مورد بحث قرار گیرند یادداشت می کردم و به پوینده نشان میدادم. بعد می نشستیم و با هم صحبت می کردیم. حل که می شد خواندنِ کتاب را ادامه می دادم و باز همین پروسه تکرار می شد. برای حل و فصل موارد یادداشت شده، هم متن انگلیسی هم متن فرانسه و هم متن آلمانی جلوی روی مان بود. در صحبت های مان، بنا بر شناختی که هر کدام از لوکاچ داشتیم نظرات خود را مطرح می کردیم و به نتیجه می رسیدیم. ولی همان طور که گفتم در نهایت متن آلمانی را مبنا قرار می دادیم. یعنی بحث های مان که تمام می شد در هر زمینه ای، در آخر به متن آلمانی رجوع می کردیم و نتیجه می گرفتیم که برداشت های مان درست است یا غلط.
ا. م. : آیا اطلاع دارید که کتاب، به انتخاب پوینده بود یا ناشر؟ می دانیم که ناشرِ این کتاب، به هر حال با کار فرهنگی بیگانه نیست.
م. ح. : این کتاب به پیشنهاد خودِ جعفر پوینده ترجمه شد. این را من با اطمینان کامل می گویم. موضوعات مطرح شده در این کتاب از مهم ترین مشغلههای فکری پوینده بود. یعنی به علت آن چه که در فکرش می گذشت، ترجمه ی این کتاب را دست گرفت، نه صرفا به دلیل امرار معاش. طبیعی بود که مساله ی امرار معاش، نه فقط برای او بل که برای همه ی ماها، اهمیت داشته باشد و همچنان اهمیت درجه اول را دارد. این مساله البته برای پوینده مهم تر و حیاتی تر بود. او صرفاً از راه ترجمه معاش اش را تامین می کرد، آن هم با تلاشی شبانه روزی. می دانید که او، علاوه بر ترجمه انبوهی مقاله برای نشریات و موسسات مختلف، در فاصله ی کم تر از ۱۰ سال، بیست و شش – هفت کتاب (کم تر یا بیش تر) ترجمه کرده است، آن هم با سنگینی و حجم و کیفیت بالایی که این ترجمهها دارد. خوب، این کار طاقت فرسایی بود و انجام اش مستلزم انگیزههایی قوی بود. مسلم است که عامل اصلی این پُرکاری، جبر گذران زندگی بود. اما در این دایره، او بود که انتخاب می کرد چه کتابی را ترجمه کند و چه کتابی را ترجمه نکند. انتخاب اش هم، بر مبنای همان چیزی بود که گفتم، یعنی مشغله های فکری اش، که عمدتا در پی رویدادهای اوایل انقلاب سال ۵۷ پدید آمده بود. در این چهارچوب بود که ترجمه ی «تاریخ و آگاهی طبقاتی» را دست گرفت، آن را به ناشر پیشنهاد کرد و قراردادش را بست.
ا. م. : ببینید در کار پوینده انگار چرخشی وجود دارد. شاید هم بتوان گفت یک چرخش نسبتا بزرگ. او در ابتدا به ترجمه ی رمان- رمان هایی از بالزاک مثل «پیر دختر» یا «گوبسک رباخوار» و یا «آرزوهای بر باد رفته» و یا کارهایی از ماکارنکو چون «آموزش و پرورش کودکان» و… – می پردازد؛ اما در ادامه به طور مستقیم وارد دو حوزه ی مشخص میشود: فلسفه و فرهنگ و نقد ادبی. جالب است که در این انتقال البته او به سراغ کسانی می رود که نگرش دیگرگونه ای به مسئله ی چپ دارند. به نظر شما این گرایش، چه طور در او به وجود آمد؟ آیا از تاریخی به بعد، دیدگاهی که به منابع داشته، تغییر کرده؟ چون به هر حال، به نظر می رسد دیدگاهی که در ابتدا داشته و در ترجمههای اش مشهود است با دیدگاهی که بعدها پیدا کرده و منجر شده به ترجمهی کارهایی از لوکاچ یا برگردان کتاب بسیار مهمی چون «درآمد بر جامعه شناسی ادبیات» که بسیاری از تئوریسینهای مستقل و رادیکال را دربر میگیرد، فرق میکند. او در این مقطع، حتا به سراغ باختین می رود. یک تئوریسین دگراندیش شوروی. پرسش این جا است که آیا این چرخش در نگاه، واقعا وجود داشته است یا این که نه، تصور منِ خواننده است؟
م. ح. : اول این را بگویم که ترجمه ی کتاب ماکارنکو از سوی پوینده به هیچ وجه به معنای تعلق خاطر او به آن چیزی نبود که به «مارکسیسم روسی» مشهور است. پوینده از همان ابتدا – دست کم از زمانی که من او را شناختم – با شوروی مرزبندی داشت و این کشور را به هیچ عنوان سوسیالیستی نمیدانست. او از این حد از مرزبندی هم جلوتر رفت. یعنی پس از اتفاقات سیاسی که از ۱۳۵۷ به بعد در ایران افتاد (به طور مشخص رویکرد شوروی و حزب توده به جمهوری اسلامی)، مرزبندی اش با شوروی و حزب توده به مبانی نظری تسری یافت و به این معنا محکم تر از پیش شد. او این نیاز را حس کرده بود که باید آن منابع نظری که در کشور ما تکیه گاه چپ رایج محسوب می شد و در تحلیل اوضاع سیاسی کشور، به خصوص تحلیل انقلاب ایران تاثیرگذار بود، مورد بازبینی و تحلیل دوباره قرار گیرد. بنابراین، او نه تنها به مارکسیسم روسی تعلق خاطر نداشت، بل که مرزبندی اش با آن عرصههای دیگری را پیمود و به مراتب ریشه دارتر از پیش شد و نتیجه اش این شد که کتابهایی را ترجمه کرد که، همان طور که شما هم اشاره کردید، نوشته ی دگراندیشانی بود که منتقد مارکسیسم روسی بودند.
سیر ترجمه های پوینده از رمان شروع می شود و بعد به جامعه شناسی ادبیات می رسد و از آن جا هم به سوی فلسفه به معنای جزء نظریِ انتزاعی کشیده می شود. ترجمه ی کتاب درباره ی هگل و حتا جزوه ای از «دفترهای فلسفی» لنین که به هگل مربوط می شود (که البته منتشر نشده است)، نشان میدهد که دغدغه های نظری او به چه سمتی رفته است. بنابراین در جواب سوالی که مطرح کردید باید بگویم این چرخش، زمینههای عینی و ذهنی داشت. در واقع میتوان گفت که اوضاع سیاسی ایران او را به آن جا کشاند که قدم به قدم از کتاب هایی مثل رمان فراتر برود و به جامعه شناسی و نقد ادبی و در نهایت به فلسفه برسد. در واقع، پوینده مرزبندی سیاسی خود را با مارکسیسم مسلط و رایج آن زمان تعمیق بخشید و گام به گام از مبانی نظری این مارکسیسم فاصله گرفت و به نگرش های جدیدی رسید. برای مثال، در مارکسیسم مسلط روسی، یک گرایش دترمینیستی قوی وجود داشت، به این معنی که این ایده را ترویج می کرد که اوضاع و احوال، خودش جامعه را به طرف سوسیالیسم خواهد برد. لوکاچ ازنخستین کسانی بود که این گرایش را به نقد کشید. البته بعدها زیر فشار فضای مسلط بر چپ جهانی این نقدِ خود را پس گرفت. اما او در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» به «سوژه ی انسانیِ جمعی » به عنوان «عامل تغییر دهنده» ی محیط زندگی بهای درخوری می دهد. از طرفی، یکی دیگر از وجوه آن مارکسیسم، تکیهی روی مسائل صرفا اقتصادی بود و به فرهنگ و مسایلی از این دست که روبنایی تلقی می شوند، بهای لازم را نمی داد. پوینده در این گونه موارد از موضع کسانی چون لوکاچ و گلدمن و گرامشی و مهم تر از اینها، از موضع خودِ مارکس (او در اوایل دهه ی ۱۳۶۰ کتاب «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» را خوانده بود) مارکسیسم رایج و مسلط بر فضای چپ ایران را به نقد می کشید. این نقد بنیادین باعث شد که او قدم به قدم از این فضا فاصله بگیرد و به آن چه که به «مارکسیسم غربی» مشهور بود و لوکاچ، گرامشی وکارل کُرش نماینده اش بودند – در مقابل مارکسیسم مسلط شرقی – نزدیک شود. می دانید که این گرایش مارکسیستی در تقابل با مارکسیسم مسلط روسی شکل گرفت. بنابراین، به این معنا که گفتم، چرخش در نگاه پوینده وجود داشت و زمینه ی مادی آن نیز رویدادهایی بود که در ایرانِ سال های نخست انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد. زمینه ی ذهنی اش هم، نوع مارکسیسم رایج و مسلط – عمدتا روسی و تا حدودی چینی – بود.
ا. م. : در میان صحبتهاتان از مارکسیسم غربی و سه تن از نمایندگان اصلی آن اسم بردید. بسیاری از صاحب نظران اعتقاد دارند که مارکسیسم غربی در واقع حاصل شکست انقلاب در اروپا است. یعنی زمانی که پس از انقلاب بلشویکی، انقلاب درآلمان شکست میخورد و امید به گسترش انقلاب بلشویکی در دیگر نقاط اروپا از دست میرود، مارکسیسم غربی ظهور میکند. از این جا میخواهم این نکته را طرح کنم که گرایش پوینده به ترجمهی آثاری است که عمدتا محدود به حوزههای فرهنگ و فلسفه اند و ما تقریبا کاری که در زمینهی اقتصاد سیاسی باشد، از او نمی بینیم. آیا این قضیه ارتباطی به شکست انقلاب ایران در سال ۵۷ ندارد؟ چون خوب میدانیم در سالهایی که او مشغول ترجمه بود، این سلطهی نگرش فرهنگ- این که باید کار فرهنگی کنیم یا ما تا به حال کار فرهنگی نکردهایم- دستکم در رگهای از چپِ عوامانه خیلی گسترش داشت. با شناختی که شما از پوینده دارید، آیا این دو را می توان به هم ارتباط داد؟ آیا اساسا او اعتقاد به «کالچرالیسم» یا همان فرهنگگرایی داشت؟
م. ح. : انقلاب ایران باعث نقد مبانی مارکسیسم رایج و مسلط از سوی پوینده شد، مبانی یی که این مارکسیسم را به همسویی با جمهوری اسلامی کشانده بود. این نقد حاوی اهمیت دادن به فرهنگ نیز بود. اما این توجه به امور فرهنگی به هیچ وجه به معنای روی گردانی او از اقتصاد سیاسی طبقه ی کارگر، که مارکس در کتاب سرمایه بیان کرده است، نبود. گرایش پوینده به مسائل فرهنگی اصلاً به این معنا نبود که او مسائل اقتصادی را تعیین کننده نمی دانست، بل که او می خواست در همان چهارچوب تعیین کنندگیِ مسائل اقتصادی به فرهنگ برجستگی بیشتری دهد. بنابراین، من معتقد نیستم که پوینده به معنایی که شما گفتید «کالچرالیست» بود. اما اشارهی شما به تاثیرپذیری فرهنگی از اوضاع انقلابی ایران میتواند جالب توجه باشد و به نظر من جای تأمل دارد. شاید این طور بوده باشد. چون واقعیت این است که رویکرد جریانی که بر انقلاب ۱۳۵۷ در ایران حاکم شد و رهبری اش را به دست گرفت، جنبه ی فرهنگیِ قدرتمندی داشت. این جریان به مذهب تکیه می کرد و می دانید که مذهب رکن اصلی فرهنگ مردم ایران بوده و هست، و این شاید ارتباطی با چرخش نگاه پوینده به سوی نقد مسائل فرهنگی داشته باشد. دراین باره شاید بتوانیم انگیزه هایی را بیابیم. اما یک نکته برای من مسلم است و آن این که این چرخش ربط مستقیمی با اکتیویسم پوینده داشت. اکتیویسم پوینده کاملاً مشهود بود. این مساله حتا در ترجمههایش هم دیده میشد. ترجمه های پوینده فقط شامل مسایل نظریِ ادبی و فلسفی نبود. ترجمه ی کتاب هایی درباره ی حقوق بشر، تبعیض جنسیتی، جامعهی مدنی و … از همین روحیهی اکتیویستی او حکایت می کرد. پوینده گرایش نیرومندی به کار عملی و تشکیلاتی داشت. فعالیت در کانون نویسندگان ایران در راستای همین گرایش بود. این گرایش جنبه ی کاملاً آگاهانه و نظرمند داشت و او در این مورد به تز سوم از «تزهای مارکس درباره ی فویرباخ» استناد می کرد، این که خودِ آموزنده (یعنی محیط اجتماعیِ زندگی انسان) نیز نیاز به آموزش توسط انسان دارد. به این ترتیب، او تفکر ایدئولوژیکِ مسلط بر جامعه را نقد می کرد.
ا. م. : یعنی همان تفکر قَدَری که میگوید انسان اسیر دست نیروهایی است که از آنها رهایی ندارد؟
م. ح. : بله، همان که من به آن می گویم دترمینیستی. یکی از وجوه شاخص پوینده که او را از چپ دترمینیستی متمایز می کرد، تفکر اکتیویستی – انتقادی اش بود. من گرایش او را به نقد فرهنگ رایج در جامعه و ترویج فرهنگ مدرن و پیشرو از این دست می دانم.
ا. م. : پوینده به چه میزان به دموکراسی پای بند بود؟ واقعیت این است آن چه در جریان ترجمه های پوینده میبینیم، حاکی از یک چیز است و یک مساله را برجسته میکند، آن هم دموکراسیِ ادبی است. من در انتخابهای پوینده هیچ نوع تعصب فرقهای و حزبی نمی بینم. او این سعهی صدر و بلند نظری را داشت که همواره طیف چپ را در نظر بگیرد و خودش را محدود به یک تفکر خاصِ چپ نکند. جز این است؟
م. ح. : تا آن جا که می دانم برداشت پوینده از دموکراسی همین طور بود که شما می گویید. میشود گفت که او درواقع نوعی نگرش جنبشی داشت. این امر، در پراکسیس اش نمود می یافت. برخورد او در کانون نویسندگان ایران با چپ هایی که گرایش سیاسی شان مورد قبول او نبود، با نوعی روحیهی جنبشیِ آزادمنشانه همراه بود. میدانید که در سالهای پیش از آن که پوینده به کانون بیاید، بر بستر مرزبندیهای فرقه ای و حزبی، مسائلی پیش آمد که منجر به انشعاب در کانون شد. این انشعاب زخم ناسوری بر پیکر کانون وارد کرد که هنوزهم آن را آزار می دهد. پس از آن هم، یعنی در دوره ی سوم فعالیت کانون، گاه این فرقه بازی های حزبی خود را نشان می داد. تا آن جا که من شاهد حضور پوینده در جلسات کانون بودم، چنین برخورد فرقه گرایانه ای از او ندیدم. این سعهی صدر و آزاد منشیِ جنبشی از همان گرایش او به اکتیویسم سرچشمه می گرفت. آن گرایش ایجاب میکرد که او ، به رغم اختلافاتی که از نظر عقیدتی و سیاسی با نویسندگان دیگر داشت، با آنها تعامل و نشست و برخاست و معاشرت داشته باشد.
ا. م. : ما به فعالیتهای پوینده در زمینه ی کوشش برای دستیابی به آزادی بیان و فعالیت مستقیم اش در «کانون نویسندگان ایران» برمی گردیم. اما فعلا می خواهم برای این که بحث مان قطع نشود، به بخش دیگری از کار او بپردازیم، کارهایی که حالا دیگر به طور مطلق، ربطی به آن چرخش اولیه ندارد؛ بلکه درست در راستای همان کارهاست، یعنی ترجمه ی دو کتاب در زمینه ی مسایل زنان. پوینده جزو پیشگامان ترجمه ی کارهایی است در مورد زنان. کتاب «پیکار با تبعیض جنسی» نوشته ی آندره میشل و «اگر فرزند دختر دارید: جامعه شناسی و روان شناسی شکلگیری شخصیت در دخترها» از الفا جنینی بلوتی. پرسش این جاست که چه شد که این رویکرد در او به وجود آمد. باز این پرسش را تکرار میکنم که انتخاب این کتابها به سفارش ناشر بود یا به گزینش و پسندِ خودش؟ چرا مسایل زنان؟ یا چرا حقوق بشر؟ به عبارت دیگر پوینده چه ضرورتی در پرداختن به این مسائل حس می کرد؟
م. ح. : اول این که هیچ سوسیالیستی نمی تواند نسبت به تبعیضی که به زنان روا داشته میشود، بی تفاوت باشد. روشن است که سوسیالیست ها به هر حال خواهان برابری حقوق زن ومرد هستند و با فرهنگ مردسالارانه مخالف. این جمله ی مشهور شارل فوریه – سوسیالیست یوتوپیایی فرانسوی- که از سوی مارکس مورد تاکید قرار گرفت که «معیار آزادی هر جامعه ای وضعیت آزادی زن در آن جامعه است» همیشه نصب العین کسانی مثل پوینده بود که خودشان را سوسیالیست میدانستند. ثانیاً، ما باید به شرایط خاص زنان در جامعهی ایران نیز توجه کنیم. آنچه در اینجا می بینیم فقط تبعیض نیست؛ توحش است. شما در جامعه ای مانند آمریکا نیز موارد زیادی از تبعیض جنسی را میتوانید ببینید. مثلاً در آنجا برای کار برابر زن و مرد، مزد برابر داده نمی شود. ولی در ایران ستم بر زن چیزی بسیار فراتر از این حرف هاست. در اینجا زن، حتی در قانون، نصف مرد است. بسیاری از چپها – همان چپ هایی که پوینده آنها را نقد می کرد – حتا با توحش زن ستیزانه ی رایج در ایران نیز مخالف نبودند، چه رسد به تبعیض جنسیِ متعارف. به این معنا، من ترجمه ی متون مربوط به ستم جنسی را نیز در راستای همان نقد مارکسیسم مسلط و رایج می دانم.
ا. م. : البته بخشی از آن چپ که بخش اتفاقا مهم و بزرگی هم هست، تحت بهانه هایی به این مسایل اهمیت نمی دادند و هنوز هم کم و بیش اهمیت نمی دهند. یکی از بزرگ ترین بهانه های این نگرش این بوده و هست که مگر مردان به حقوق شان دست پیدا کرده اند که زنان پیدا کنند؟ پوینده آیا با در نظر داشتن چنین بهانه ای دست به ترجمهی این کارها زد؟ یا نه، اساسا اعتقادی به این گونه حرف ها نداشت؟ چون این چپ معتقد بود که با حرکت لاکپشت، لاکاش هم حرکت میکند. اگر لاکپشت (زیربنا) حرکت کند، روبنا (لاکِ لاکپشت) هم به جلو می رود. کافی است زیربنا دگرگون شود. از این رو با آمدن سوسیالیسم، مسائل زنان نیز حل می شود.
م. ح. : نه، من به یاد ندارم که پوینده گفته باشد با فرارسیدن سوسیالیسم ستم جنسی نیز خود به خود بر طرف خواهد شد. او چنین تفکری نداشت. یکی از نکاتی که فمینیستها در نقد بسیاری از سوسیالیست ها مطرح میکنند، همین است. انتقادی که آنها به این نوع سوسیالیسم دارند این است که حل مساله ی جنسی را به پس از انقلاب موکول می کند و می گوید تبعیض جنسی در سوسیالیسم خود به خود حل خواهد شد. پوینده فکر می کرد که این، نوعی به حاشیه راندن زن است. از این منظر، پوینده به فمینسم گرایش داشت، منظورم فمینیسم سوسیالیستی است. و این گرایش، نافی وجود نگرشی است که شما مطرح کردید، زیرا مستلزم مبارزه ی فعالانه برای برابری حقوق زن و مرد حتا در چهارچوب سرمایه داری است. یعنی برابری حقوق زن و مرد را مثلاً به صد سال دیگر، زمانی که فرضاً سوسیالیسم برقرار می شود، حواله نمی دهد. این مساله نیز ادامه ی همان بحثی است که داشتیم، این که پوینده به انسان به عنوان سوژه ی تغییر دهنده ی جامعه اهمیت می داد و می گفت زن ها باید در عرصه ی اجتماع و برای برابری حقوق شان فعال باشند. یعنی در خانواده، در ارتباط با پدر، شوهر یا نامزد و یا دوست پسرشان، در رابطه با مثلاً بچه داری یا فعالیت های بیرون از خانه یا در محیط های عمومی و مقابله با تحمیل حجاب، در محیط کار، در برخورد با همکاران مرد و کارفرمای شان، و خلاصه در جامعه ای که زندگی میکنند، حقوق برابر با مردان را برای خود مطالبه کنند. این گرایش فمینیستی در شخصیت و رفتار و کنش پوینده، چه در جامعه و چه در زندگی شخصی اش، وجود داشت و من به عینه نوع نگاه و رفتارش را با همسر و دختر و خواهرش را میدیدم. بنابراین، گرایش او به ترجمه ی کتابهایی که اسم بردید، برای او صرفا جنبه ی نظری نداشت. او در عمل هم به دنبال تحقق این برابری بود.
ا. م. : بسیار خوب، یک زمینه ی دیگر کار زنده یاد پوینده پرداختن به مساله ی حقوق بشر بود. او در این زمینه، دو کار ارزشمند دارد. یکی ترجمه ی «اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و تاریخچه ی آن» و دیگری «پرسش و پاسخ درباره ی حقوق بشر». علت پرداختن او به حقوق بشر چه بود؟ آیا تفکر پوینده به این مقوله، مطابق رسم این روزها، یا بگوییم مُد روز، بود یا به تعبیر نویسنده ای که گفته است: «حقوق بشر، آخرین اتوپیای بشر است»، یعنی حالا همه ی اتوپیاها رفته و اتوپیای حقوق بشر جایگزین شده است. آیا با چنین برداشتی این کتاب ها را ترجمه کرد؟ یا نه، دغدغه ی بالاتری داشت؟
م. ح. : برای بیان انگیزه ی پوینده در ترجمه ی کتاب های مربوط به حقوق بشر لازم است نخست به برخورد جمهوری اسلامی با حقوق بشر در سال های نخست انقلاب ۱۳۵۷ – برخوردی که همچنان ادامه دارد – و واکنش چپ به این برخورد در آن سال ها اشاره کنم. منظورم اعدام هایی است که در آن سال ها اتفاق افتاد و اکثر کسانی که اعدام شدند (از تمام گرایش های سیاسیِ اپوزیسیون) طبق موازین متعارف حقوق بشری محاکمه نشدند، یعنی نه دادگاه های آنها علنی و با حضور هیئت منصفه بود و نه به متهمان حق دفاع از خود و استفاده از وکیل داده شد. وقتی کارگزاران رژیم پیشین در روزهای نخست انقلاب اعدام شدند، اکثر چپ ها (و نیزمجاهدین خلق) نه تنها این حقوق مسلمِ افراد بازداشت شده را مطرح نکردند بلکه حتی برای کسانی چون خلخالی هورا کشیدند و به او دست مریزاد گفتند و حتی برخی بعداً او را به عنوان کاندیدای خود برای نمایندگی مجلس معرفی کردند. بدیهی است که کارگزاران رژیم شاه باید محاکمه و مجازات می شدند، اما نه به آن صورت وحشیانه. عین همین اتفاق بعد از سال ۱۳۶۰ برای خودِ چپ ها و مجاهدین پیش آمد. کسانی چون پوینده، که از آن مهلکه جان به در برده بودند، نمی توانستند نسبت به این پامال شدن مطلق و فاجعه بار حقوق بشر بی تفاوت بمانند. واقعیت این بود که چپ نتوانست این دو مساله را از هم تفکیک کند که می توان و باید خواهان محاکمه و مجازات کارگزاران رژیم شاه شد اما در همان حال از حق آن ها برای برخورداری از محاکمه ی عادلانه دفاع کرد؛ می توان با نظر کسی مخالف بود اما از حق او برای مخالفت دفاع کرد. به نظر من، انگیزه ی اصلی پوینده برای ترجمه ی کتاب هایی که شما نام بردید نخست نشان دادن پامال شدن وحشیانه ی حقوق بشر در ایران و سپس نقد بی اعتناییِ فاجعه بار چپ به این پامال شدن حقوق انسان ها بود. بنابراین، بحث «حقوق بشر به عنوان آخرین اتوپیای بشر»، آن گونه که شما مطرح کردید، برای او هیچ محلی از اِعراب نداشت.
ا. م. : حال می خواهم دربارهی فعالیتهای کانونی زنده یاد پوینده گفت و گو کنیم. برای عده ای ممکن است این سؤال پیش بیاید کسی که در عرض ۱۰ سال بیست و هفت کتاب ترجمه و تالیف کرده است چرا باید درگیر یک مبارزه ی ظاهراً بی سرانجام بشود که در نهایت، مرگ او را به دنبال داشته باشد و به این ترتیب از کار ادبی و فرهنگی اش باز بماند. به خصوص در جامعه ای که آحاد آن معمولا خیلی به فعالیت های تشکیلاتی و اجتماعی برای کسب حقوق به طور جمعی عادت و عنایت ندارند. این سوال معمولا خیلی مطرح میشود که حیفِ او نبود که با آن همه مایه ی کار و فداکاری و پرکاری، به این طریق رشتهی حیات اش به دست سیاه اندیش ها قطع شد. واقعا چرا پوینده به این که در کانون فعالیت کند، این همه شوق داشت و احساس وظیفه می کرد؟
م. ح. : صحبت شما ممکن است این برداشت را در مخاطب ایجاد کند که گویا سرنوشت کسانی که فعالیت تشکیلاتی میکنند لزوماً سرنوشتی چون سرنوشت پوینده است. چنین نیست. در جوامع متمدن دنیا، انسانهای فرهیخته می توانند هم فعالیت نظری کنند، یعنی مثلاً ترجمه و یا تالیف کنند، و هم فعالیت عملی و تشکیلاتی، و این جور مسائل هم برایشان پیش نمی آید. در برهوت توحش زایی که ما زندگی می کنیم این بلا را سر انسان می آورند. کسانی که می گویند پوینده نباید این کارها را می کرد تا زنده بماند، در واقع این را مفروض میگیرند که ما باید صرفا به نوشتن بپردازیم و سراغ فعالیت عملی و تشکیلاتی برای تغییر اوضاع نرویم. به نظر من، باید درمقابل چنین تفکری ایستاد. پوینده می گفت حق من است که فعالیت تشکیلاتی داشته باشم. نویسنده ام و حق دارم در کانون نویسندگان برای آزادی بیان مبارزه کنم. این که عده ای او را در روز روشن از خیابان بدزدند و بعد طناب دور گردن اش بیاندازند وخفه اش کنند، دیگر تقصیر او نیست بلکه باید جامعه ی ایران و دولت اداره کننده ی این جامعه را مقصر دانست. باید چنین جامعه و دولتی را زیر سؤال برد. مسخره است اگر به آن فرد بگوییم چرا فلان کار را کردی، نباید آن کار را می کردی، باید می نشستی گوشه ی خانه و فقط ترجمه می کردی و هیچ نقش عملی در تغییر محیط زندگی نابسامان ات ایفا نمی کردی.
من گفتم پوینده به لحاظ نظری هم معتقد بود انسان موجودی است که محیط زندگی اش را آگاهانه تغییر می دهد. شاید افراد مورد نظر شما تعریف شان از انسان با تعریف پوینده متفاوت باشد. شاید آنها تعریف ارسطو را قبول دارند و می گویند انسان صرفاً حیوانی است ناطق، یعنی حیوانی است که فقط عقل دارد و فکر میکند. اما تعریف پوینده از انسان، بر مبنای اندیشههای مارکس، فراتر از این می رفت. بر این مبنا، انسان علاوه بر این که عقل دارد و فکر می کند، موجودی است دگرگون ساز، یعنی او برای تغییر آگاهانه ی محیط زندگی اش تلاش می کند. می دانیم در شرایطی که پوینده به کانون نویسندگان می آمد و فعالیت می کرد، مثل امروزهیچ تشکل سیاسیِ مستقلی امکان فعالیت نداشت. همه سرکوب شده بودند و می دانیم که اعضای شان چه سرنوشتی پیدا کردند. فقط روزنه ی کوچکی به اسم «کانون نویسندگان ایران» وجود داشت که پوینده به فعالیت در آن برای تحقق آزادی بیان بسنده کرده بود. همین رویکرد هم یکی از وجوه تمایز پوینده با چپهای نسل خودش بود. او نماینده ی گرایشی بود که می خواست و می توانست حتی در خفقانی ترین شرایط سیاسی فعالیت تشکیلاتیِ مستقل داشته باشد. او آدمی نبود که صرفا کار آکادمیک بکند. البته قصدم این نیست که کار آکادمیک را تحقیر کنم؛ معتقدم کار آکادمیک هم به جای خودش ارزش دارد. می خواهم بگویم پوینده آکادمیسین نبود؛ اکتیویست بود. کارهای نظری اش هم از اکتیویسم او سرچشمه می گرفتند. یعنی اگر حقوق بشر ترجمه می کرد، دقیقا به این دلیل بود که نیاز فعالیت برای تحقق حقوق بشر در ایران او را به این کار واداشته بود؛ یا اگر تبعیض جنسی ترجمه میکرد، نیاز فعالیت برای برابری حقوق زن و مرد، او را به ترجمه این گونه کتاب ها کشانده بود. خوب، جان اش را هم بر سر چنین گرایشی گذاشت. به نظر من، آن هایی که روی او انگشت گذاشتند و کمر به قتل اش بستند، دقیقا می دانستند چه کسی را برای کشتن انتخاب کرده اند. بر خلاف عده ای که می گفتند یا می گویند:«اگر عضو دیگری از کانون هم بود، برای قاتل ها مهم نبود و آنها صرفا می خواستند با کشتن نویسندگان یا مخالفان، فضای جامعه را برضد خاتمی ناامن کنند تا او را ناتوان از اداره ی جامعه نشان دهند و قرعه به نام پوینده ومختاری افتاد»، من معتقدم که انتخاب این دو نویسنده ی آزادی خواه برای کشتن کاملاً حساب شده بود.
ا. م. : زمانی که پوینده و مختاری به دست این سیاه اندیشان کشته شدند، بچهی۱۰ ساله ی آن دوره الان بیست و پنج شش ساله شده است. پرسش من این است: خونی که بر زمین ریخت، چه پیامی برای نسل کنونی دارد؟ چرا لازم است نسل جوان، زندگی این کسان را الگوی خود قرار دهد؟ چه چیزهایی در زندگی این دو رزمندهی آزادی برجسته است؟
م. ح. : اگر بخواهم به طور خلاصه جواب دهم باید بگویم آزادی خواهی وستم ستیزی! به نظر من، اینها انسان های شرافتمند و آزادی خواهی بودند که با هر گونه ستم مبارزه می کردند و آن را بر نمی تابیدند. به نظرم، این موضوعی است که جوان امروزی نباید از یاد ببرد و باید آن را نصب العین خود قرار دهد. ما در جامعه ای زندگی میکنیم که حتا ابتدایی ترین حقوق انسان رعایت نمیشود، حقوقی که در بسیاری جاهای دیگر مردم آنها را به حکومت ها تحمیل کرده اند. آن زن می گوید :« صورتم کو؟» وقتی به چهره اش اسید می پاشند! ما داریم در چنین فضایی زندگی می کنیم. حال در این شرایط، آنهایی که مرعوب نمی شوند و به این توحش واکنش نشان میدهند، انسان های شجاع و شریف و ستم ستیزی هستند که جوان امروزی باید آنها را الگوی خودش قرار دهد. این شجاعت و شرافت در پوینده و مختاری وجود داشت. آنها با آن که یکی- دو ماه پیش از کشته شدن شان، در مهرماه ۱۳۷۷، از طرف «دادگاه انقلاب» احضار شده بودند، به رغم تهدید و ارعاب، مرعوب نشدند و ایستادگی کردند. شاید افرادی بگویند بهتر بود ادامه نمی دادند تا به آن سرنوشت دچار نشوند. این ها متوجه نیستند که اگر آن ها برای ما انسانهای شجاع و شریف و آزادی خواهی هستند، برای این است که چنین واکنش هایی نشان دادند. از جمله به دلیل این واکنش ها بود که کانون نویسندگان ایران اکنون سر پا ایستاده است و نتوانستند آن را ریشه کن کنند.
ا. م. : شاید این پرسش برای حسن ختام این گفتوگو مناسب باشد که پوینده چه علائق شخصی ای داشت؟ سلوک اش در زندگی شخصی چه گونه بود؟ برخوردش با آدم ها و دوستان اش چه طور بود؟ دلبستگی های فرهنگی اش چه بود؟ چه نوع موسیقی ای گوش می داد. چه میزان دلبستگی به سینما یا هنرهای دیگر داشت؟
م. ح. : در این مورد اولین چیزی که باید بگویم این است که پوینده نسبت به همسرش شورعاشقانه ی شدید و احساسات عاطفی عمیقی داشت. او با قلم توانایی که داشت این احساسات انسانی پرشور را به خوبی روی کاغذ هم می آورد. نکته ی مهم دیگری که باید به آن اشاره کنم، احساس تعهد انسانی او نسبت به زندگی دخترش بود. او با همهی شرایط سختی که از نظر معاش داشت، همیشه سعی می کرد بهترین امکانات را برای زندگی دخترش فراهم کند. یادم است که او به رغم درآمد کم، که آن را هم با کار زیاد به دست می آورد، دخترش را از همان بچگی به کلاس های موسیقی و نقاشی و زبان های خارجی میفرستاد و دغدغه اش این بود که در حد مقدورات اش بهترین شرایط را برای زندگی و تحصیل او فراهم کند. یکی دیگر از خصوصیات بارز پوینده، پُرکاری او بود. در کار ترجمه و به طور کلی نوشتن شب و روز نمی شناخت. خودش می گفت مثل «بولدوزر» کار می کنم. در عین حال خوش مشرب و بگو و بخند بود و راست اش من هیچ گاه ندیدم عصبانی شود. درمورد علائق هنری و فرهنگی اش که پرسیدید تا آن جا که یادم هست پوینده هیچ تعلق خاطری به دلمشغولی های چپ سنتی نداشت. به طور مثال، فیلم اگر می دید سراغ فیلم های «لوئیس بونوئل» می رفت. آرشیو تقریبا کاملی از فیلمهای او را داشت و دیدن آن ها را به دیگران نیز توصیه می کرد (کتاب خاطرات او را نیز،که به نام «با آخرین نفسهایم» منتشر شده، پوینده ویرایش کرده است). یا مثلاٌ به موسیقی سنتی ایرانی کمتر علاقه داشت و بیشتر به موسیقی کلاسیک غربی گوش می کرد. نوع گرایش او به هنر و فرهنگ، به تبع رویکردی که به سوسیالیسم داشت، کاملا متفاوت بود.
ا. م. : با سپاس.
برگرفته از اندیشه ی آزاد، خبرنامه ی داخلی کانون نویسندگان ایران، دوره ی سوم، شماره ی نهم، دی ۱۳۹۳