فریدریش اِنگلس، بنیانگذار ایدئولوژی مارکسیسم(به مناسبت ٢٩ نوامبر، زادروز انگلس)

در آلمانِ دهه های سی و چهل قرن نوزدهم نفوذ فلسفه­ی هگل در میان روشنفکران و دانشوران این کشور در اوج خود بود و فریدریش انگلسِ جوان نیز، با آن که مدت کوتاهی از جنبش ناسیونالیستیِ «آلمان جوان» در دهه­ی ۱۸۳۰ هواداری کرده بود، به زودی به «هگلی های جوان» پیوست که جناح چپِ طرفداران هگل و در واقع نوعی لیبرالیسم چپ را نمایندگی می کردند. انگلس در برلین به هواداری از هگل مقالاتی با امضای مستعار در نقد فلسفه­ی شلینگ نوشت و سپس طرفدار «کمونیسمِ» موزِس هِس شد، که از چهره های شاخص هگلی های جوان بود. در سال ۱۸۴۲ در دفتر نشریه­ی «راینیشه تسایتونگ» با  کارل مارکس – سردبیر این نشریه – آشنا شد. سپس در همین سال برای اداره­ی شعبه­ی کارخانه­ی نساجی پدرش در منچسترِ انگلستان راهی این کشور شد و تا ۱۸۴۴ در آنجا ماند. در این زمان مارکس درپاریس بود، برای انتشار نشریه­­ی «سالنامه­ی آلمانی – فرانسوی» با همکاری آرنولد روگه. نخستین اثر انگلس به نام خودش در شماره­ی اول همین نشریه منتشر گردید، که شماره­ی آخر آن هم شد. مقاله­ی انگلس «خطوط کلی نقد اقتصاد سیاسی» نام داشت و نقش مهمی در روی آوری مارکس به نقد سرمایه (کاپیتال) ایفا کرد. انگلس سپس در همان سال ۱۸۴۴ از منچستر به پاریس نقل مکان کرد و در همین سفر بود که فعالیت مشترک و رفاقت مادام العمر او با مارکس پی ریزی شد. مشغله­ی فکری هر دو آنان در این زمان نقد هگلی های جوان از منظر دیدگاه های فویرباخ بود – فیلسوفی که خود از هگلی های جوان بود اما با انتشار کتاب «ماهیت مسیحیت» در سال ۱۸۴۱ از زاویه ای ماتریالیستی ایدئالیسم هگل را به نقد کشید. محصول اشتراک نظری مارکس و انگلس در این مقطع انتشار کتاب «خانواده­ی مقدس» بود که به نقد دیدگاه های برادران باوئر به ویژه برونو باوئر اختصاص داشت که در آن زمان رهبر هگلی های جوان به شمار می رفت و به دلیل عقاید ضدمذهبی اش مجبور به استعفا از مقام استادی دانشگاه بُنِ آلمان شده بود.

انگلس در اواخر ۱۸۴۴ و اوایل ۱۸۴۵ کتاب خود به نام  «وضع طبقه­ی کارگر درانگلستان» را منتشر کرد که حاصل پژوهش او در زمان اقامت در منچستر و آشنایی نزدیک اش با طبقه­ی کارگر انگلستان – خاستگاه اصلی سرمایه داری – بود. مارکس و انگلس به زودی از فویرباخ نیز گسستند و کتاب «ایدئولوژی آلمانی» را بازهم به طور مشترک نوشتند، هرچند به تصریح خودِ انگلس نقش اصلی در نوشتن این کتاب را – که به علت ناممکنیِ انتشار آن در آلمان، به گفته­ی مارکس «به انتقاد جونده­ی موش ها» سپرده شد – مارکس برعهده داشت. با این همه، بیش از چهل سال بعد و آن گاه که مارکس روی در نقاب خاک کشیده بود، انگلس به ضمیمه­ی مقاله­ی خود به نام «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه­ی کلاسیک آلمان» دست نوشته ­ای  از مارکس را منتشر کرد به نام «تزهایی درباره­ی فویرباخ»، که در آوریل ۱۸۴۵ و در بروکسل نوشته شده است و مقایسه­ی آن با مقاله­ی انگلس در باره­ی فویرباخ (به تاریخ ۱۸۸۸) نشان می دهد که گسست مارکس و انگلس از فویرباخ در دهه­ی چهل قرن نوزدهم به هیچ وجه از موضع واحد و یکسانی صورت نگرفته بود. پایین تر به این موضوع مهم – که  این یادداشت در واقع برای توضیح آن نوشته شده است – خواهم پرداخت، اما پیش از آن به ادامه­ی زندگی سیاسی انگلس و همکاری او با مارکس اشاره می کنم.

ویژگی زندگی سیاسی انگلس و مارکس هر دو نه نقد صرفاً نظری بلکه فعالیت عملی- انتقادی  و انقلابی برای تغییر وضع موجود بود. آنان این تغییر را درگرو سازماندهی طبقه­ی کارگر برضد سرمایه داری می دانستند. مارکس اگرچه با هدف مشخص انتشار نشریه در پاریس از آلمان به فرانسه مهاجرت کرده بود، اما به محض ورود به پاریس در اکتبر ۱۸۴۳ با فعالان کارگریِ آلمانی، که به فرانسه تبعید شده بودند، و نیز با فعالان کارگری و سوسیالیست های فرانسوی ارتباط برقرار کرد. از سوی دیگر، انگلس نیز در زمان اقامت خود در انگلستان هم با فعالان کارگری جنبش چارتیستی و هم با طرفداران رابرت اوئن – سوسیالیست یوتوپیایی – رابطه برقرار کرده بود. تحت فشار دولت آلمان، دولت فرانسه با ادامه­ی اقامت مارکس در پاریس مخالفت کرد و او پس از شانزده ماه اقامت در فرانسه مجبور شد به بروکسل پایتخت کشور بلژیک مهاجرت کند، که سه سال طول کشید. فعالیت مارکس برای سازماندهی طبقه کارگر در بروکسل – که با همکاری رفیقانه­ی انگلس همراه بود – ابعاد گسترده تری یافت و به تشکیل کمیته هایی برای مکاتبه با کمونیست های سایر کشورها و نیز آموزش کارگران انجامید. مارکس در دوره­ی اقامت در بروکسل سفری به انگلستان داشت و از طریق انگلس با فعالان کارگریِ جناح چپ جنبش چارتیسم – کسانی چون جورج جولیان هارنی و ارنست جونز – آشنا شد، آشنایی ای که نقش بس مهمی در کشف سوسیالیسم کارگری به مثابه یک جنبش واقعی ایفا کرد.

مارکس و انگلس در عین ارتباط با کارگران تبعیدیِ آلمانی در فرانسه انتقادهایی نیز به آنان داشتند، از جمله فعالیت شان را فرقه گرایانه می دانستند و، از همین رو، دعوت آن ها را برای پیوستن به تشکل شان – «جمعیت عدالت» – نپذیرفته بودند. طرح طبقه­ی کارگر به مثابه یک طبقه و به ویژه جنبش این طبقه به عنوان یک جنبش اجتماعی ضدسرمایه داری از سوی مارکس، که ازجنبش های اجتماعی چون جنبش چارتیستی کارگران انگلستان الهام می گرفت، سبک کار و فعالیت کارگری این فعالان تبعیدی را که از اقدامات توطئه گرانه و براندازانه­ی فرقه های سیاسیِ بازمانده از انقلاب کبیر فرانسه اقتباس می کردند، به چالش کشید و، به همین دلیل، برخی از این فعالان که نظرات مارکس و انگلس را پذیرفته بودند از این دو خواستند که به تشکل آنان – که به «جمعیت کمونیستی» (Communist League) تغییر نام داده  و مرکز فعالیت اش را به لندن منتقل کرده بود – بپیوندند. مارکس و انگلس این بار دعوت آنان را پذیرفتند و در کنگره های «جمعیت کمونیستی» شرکت کردند. در کنگره ای که در اواخر سال ۱۸۴۷ برگزار کردند از مارکس خواستند که مانیفست این تشکل را بنویسد. «مانیفست کمونیسم» در پاسخ به این درخواست نوشته شد. انتشار مانیفست همزمان شد با انقلاب های سال ۱۸۴۸ در اروپا. با شروع انقلاب در آلمان، مارکس و انگلس برای شرکت در آن و سازماندهی طبقه کارگر به آلمان عزیمت کردند. انتشار نشریه­ی «نویه راینیشه تسایتونگ» از سوی مارکس و با همکاری انگلس در شهر کلنِ آلمان با این هدف انجام گرفت. انگلس شخصاً در عملیات نظامی انقلاب شرکت کرد، چنان که دوستان اش به او لقب «سردار» (ژنرال) دادند. او بعدها در سال های ۱۸۵۱-۲ شرح خود از این انقلاب را در کتاب «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان» به رشته­ی تحریر درآورد. با این همه، انقلاب آلمان همچون دیگر انقلاب های ۱۸۴۸ شکست خورد و مارکس و انگلس مجبور شدند آلمان را ترک کنند. آنان پس از اقامت کوتاهی در فرانسه، بازهم تحت فشار دولت آلمان مجبور شدند این کشور را نیز به قصد انگلستان ترک کنند – مارکس به لندن و انگلس ابتدا به منچستر (از۱۸۵۰ تا ۱۸۷۰) و سپس به لندن – و جز برای سفرهای کوتاه مدت تا پایان عمر در این کشور اقامت گزیدند. دوران زندگی در انگلستان به ویژه سال های نخستِ آن برای مارکس توأم با تحمل سختی ها و فشارهای اقتصادی سهمگین و حتی مرگ دو فرزند خردسال اش بر اثر بیماری و گرسنگی بود، به طوری اگر کمک های مالی انگلس نبود – که دوباره به کار اداره­ی کارخانه­ی پدرش بازگشته بود – چه بسا خودِ مارکس نیز نمی توانست دوام آورد و به فعالیت های نظری و عملی اش( به ویژه نوشتن اثر سترگ «سرمایه» و شرکت در «انترناسیونال اول» و رهبری آن) ادامه دهد.

انگلس در کنار کمک مالی به خانواده­ی مارکس نقش مهمی در انتشار کتاب «سرمایه» داشت و جلدهای دوم و سوم این کتاب توسط او منتشر شد، هرچند ویرایش «سرمایه» از سوی انگلس خالی از ایراد نبود. او در مواردی تغییرات مارکس در ویرایش های بعدیِ جلد اول را نادیده گرفت، به طوری که در این موارد ویرایش او شکل اِعمال نظر به خود گرفت.  انگلس پیش از عزیمت به لندن و درگیری بیشتر با زندگی و آثار مارکس، در اواخر دهه­ی ۱۸۵۰ یادداشت هایی در باره­ی رابطه­ی علوم طبیعی و دیالکتیک نوشته بود که بعدها در دهه­ی ۱۹۲۰ در شوروی به نام «دیالکتیک طبیعت» منتشر شد. در دهه­ی ۱۸۷۰، که انگلس به لندن رفته و فراغت بیشتری پیدا کرده بود کتاب «آنتی دورینگ» را در برخورد به جریان های درونی حزب سوسیال دموکرات آلمان نوشت، کتابی که در آنچه بعدها تحت عنوان «مارکسیسم» اشتهار جهانی و تاریخی یافت نقش تعیین کننده ای داشت. آثار بعدی انگلس، یعنی «خاستگاه خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» و «لودویک فویرباخ و پایان فلسفه­ی کلاسیک آلمان» به جایگاه او به عنوان بنیانگذار «فلسفه­ی مارکسیسم» استحکام بیشتری بخشید. و سرانجام از نظر فعالیت عملی نیز باید به نقش او در شکل گیری انترناسیونال دوم و به ویژه هدایت نظری  حزب سوسیال دموکرات آلمان برای سمت گیری به سوی «برنامه­ی ارفورت» و دیدگاه های کارل کائوتسکی اشاره کرد.

 

حتی یک نگاه سطحی به تزهای مارکس درباره­ی فویرباخ و مقاله­ی انگلس درباره­ی فویرباخ نشان می دهند که مارکس و انگلس از دوموضع یکسره متفاوت به فویرباخ نگاه می کنند. مارکس فویرباخ را درست به دلیل ماتریالیسم فلسفی او نقد می کند، حال آن که انگلس صرفاً بر ناپیگیری ماتریالیسم فلسفی فویرباخ و عدم تسری آن به جامعه و تاریخ انگشت می گذارد. مارکس در نقد فویرباخ از این مبحث دیرپایِ هستی شناختی (آنتولوژیک) در فلسفه که آیا اندیشه بر ماده مقدم است یا ماده بر اندیشه فرامی گذرد و در مقابل این مبحث، پراکسیس (Praxis) را قرار می دهد، مقوله ای که تمایز ماده و اندیشه را پشت سر نهاده و درعین حال به آن ها وحدت بخشیده است. او می گوید عیب هرگونه ماتریالیسم فلسفی این است که دنیا را نه پراکسیس، یعنی فعالیت عملی- انتقادیِ انسان اجتماعی- تاریخی، بلکه صرفاً ابژه یا موضوع شناخت می بیند. حال آن که انگلس اولاً مبحث هستی شناختیِ فوق را پیش فرض می گیرد و، ثانیا، پراکسیس را به نقد معرفت شناسیِ متافیزیکی آن محدود می کند. به سخن دیگر، دیدگاه انگلس را در بهترین حالت می توان معرف تز دوم مارکس دانست و نه تز اول او، که هرگونه فلسفه به معنای متافیزیکیِ آن را به نقد می کشد. تک تک تزهای مارکس و شاه بیت آن ها یعنی تز یازدهم («فیلسوفان دنیا را به شیوه های گوناگون فقط تفسیر کرده اند؛ مسئله بر سر تغییر آن است.») را در جای خود باید به تفصیل و مو به مو مورد شرح و نقد و بررسی قرار داد. در اینجا من فقط به تزهای اول و دوم اشاره می کنم. مارکس در تز اول چنین می گوید :

«عیب اصلی تمام ماتریالیسمِ تاکنون موجود (ازجمله ماتریالیسم فویرباخ) این است که چیزها، واقعیت و امور محسوس را نه فعالیت محسوس انسان، پراکسیس و انسان فعال (سوژه) بلکه فقط موضوع شناخت (ابژه) یا نظاره گری می بیند. از همین روست که جنبه­ی فعال را نه ماتریالیسم بلکه ایدئالیسم پرورانده است، البته به گونه ای انتزاعی – چراکه ایدئالیسم فعالیت واقعی و محسوس انسان را به معنای واقعی آن نمی شناسد. فویرباخ خواستار ابژه های محسوس و واقعاً متمایز از ابژه های فکری است، اما خودِ فعالیت انسان را فعالیتی ابژکتیو نمی بیند. چنین است که فویرباخ در کتاب «ماهیت مسیحیت» رفتار نظری را تنها رفتار انسانیِ راستین می داند و پراکسیس را فقط در جلوه های کثیف و جهودی آن می بیند و نشان می دهد. از این روست که او اهمیت فعالیت «انقلابی»، فعالیت «عملی- انتقادی»، را درنمی یابد.»*

ابژه ای که در عین حال سوژه است. شی ئی که صرفاً نمی ایستد تا او را نظاره کنند بلکه اطراف خویش و بدین سان خود را به گونه ای هدفمند تغییر می دهد. موجودی که صرفاً مصرف کننده نیست بلکه آگاهانه و نقشه مند تولید می کند. چنین است هستی یا وجودِ بی وقفه درحال تغییر از نظر مارکس. او با طرح این هستی به عنوان سوژه- ابژه، تغییردهنده- شناسنده و تولیدکننده- مصرف کننده، هرگونه تمایز بین انسان و طبیعت (اندیشه و ماده) را از میان برمی دارد و بدین سان ضمن درگذشتن از مبحث قدیمیِ تقدم اندیشه یا ماده مقوله ای را طرح می کند که در آن هرگونه فرق بین اندیشه و ماده (یا انسان و طبیعت) از میان رفته است و آن همان کار و تولید و به طورکلی پراکسیس است. پراکسیس ضدهرگونه متافیزیک و ایدئولوژی به طور کلی است، زیرا اساساً به نظام درآمدنی نیست، حال آن که لازمه­ی هرگونه متافیزیک و ایدئولوژی نظام پذیری است. از نظر مارکس، وجود یا هستی همانا پراکسیس است و نه ماده ای که سپس روح از دل آن بیرون آمده یا روحی که سپس ماده را به وجود آورده است. در اینجا و درمبارزه­ی بین دو مکتب فلسفیِ ماتریالیسم و ایدئالیسم، البته مارکس یک امتیاز به ایدئالیسم می دهد. او روح ایدئالیست ها را که ماده را به وجود آورده است به روح  صرفاً نظاره گر و شناسنده و بدین سان منفعل ماتریالیست ها  ترجیح می دهد. به نظر او، ایدئالیسم از این نظر به حقیقتِ هستی نزدیک تر است، زیرا برای انسان (که البته در این مکتب به هیئت مبدل «ایده­ی مطلق»، «روح مطلق»، «خدا» و… درآمده است) خصلت فعال، دگرگون کننده و پدیدآورنده قائل است. به نظر مارکس، با پیدایش انسان در عرصه­ی گیتی دیگر جهان با انسان تعریف می شود، و چیزی به نام جهان یا طبیعتِ بدون انسان اساساً وجود ندارد که بخواهیم آن را مقدم یا مؤخر بدانیم. هرآنچه در طبیعت وجود دارد مُهر و نشان انسان و تاریخ او را بر خود دارد و طبیعتِ بدون انسان و تاریخ او چیزی جز یک انتزاع نیست. از سوی دیگر، مارکس ضمن آن که تأکید ایدئالیسم بر نقش فعال انسان را تأیید می کند، می گوید در نگرش ایدئالیستی انسان به موجودی انتزاعی، صرفاً نظری، و فاقد جنبه­ی عملی تبدیل می شود. به بیان دیگر، مارکس در این تز وجه مشترک ایدئالیسم و ماتریالیسم فلسفی را نقد می کند، وجهی که فعالیت راستین انسانی را فعالیت صرفاً نظری می داند. هم ایدئالیسم و هم ماتریالیسم فلسفی انسان را نه با فعالیت انقلابی و عملی- انتقادی او بلکه با فعالیت صرفاً نظری می شناسند، و این همان تعریف ارسطو از انسان به عنوان «حیوان ناطق» یا حیوان عقلانی است. مارکس با طرح پراکسیس تعریف دیگری از انسان به دست می دهد.

علاوه بر پرسش تقدم اندیشه بر ماده یا ماده بر اندیشه، یک پرسش دیگر فلسفه این بوده که آیا انسان قادر به شناخت جهان هست یا نه. مارکس تز دوم را در باره­ی این پرسش می نویسد : «این پرسش که آیا اندیشه­ی انسان قادر به شناخت حقیقت ابژکتیو هست یا نه، پرسشی است مربوط به پراکسیس و نه نظریه. انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و قدرت یا این جهانی بودنِ اندیشه­ی خود را در پراکسیس ثابت کند. بحث و جدل درباره­ی واقعی یا غیرواقعی بودنِ اندیشه جدا از پراکسیس بحثی یکسره مدرسه ای (اسکولاستیک) است.» چنان که می بینیم، مارکس علاوه بر مبحث شناختِ جهان مبحث شناختِ شناخت را نیز به قلمرو نوینی ارتقا می دهد و بر شناختِ جدا از تلاش انسان برای تغییر جهان خط بطلان می کشد. در واقع، مارکس بر این باور است که شناخت انسان محصول فعالیت عملی- انتقادی و انقلابی او برای تغییر جهان است و بررسی مسئله­ی شناخت بدون درنظرگرفتن این فعالیت یک بررسی اسکولاستیک است.

تا آنجا که به تزهای مارکس درباره­ی فویرباخ مربوط می شود، تنها جنبه­ی اخیر است که انگلس در مقاله­ی خود به نام «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه­ی کلاسیک آلمان» آن را مطرح می کند. او می نویسد : «گویاترین ردیه­ی این نگرش [نگرش لاادریگرانه­ی هیوم و کانت] همچون رد تمامی پنداربافی های فلسفی دیگر پراکسیس است یعنی آزمایش و صنعت. اگر قادریم صحت دریافت خود را از یک فرایند طبیعی با ساختن و به وجودآوردن آن از دل شرایط اش و با به کارگرفتن آن در خدمت مقاصدمان اثبات کنیم، بدین سان به «شی­ءِ درخودِ» شناخت ناپذیر کانت پایان داده ایم.» صرف نظر از این که انگلس در اینجا اولاً مفهوم پراکسیس را به «آزمایش و صنعت» محدود می کند و، ثانیا، همین مفهوم محدود را نیز صرفا برای رد لاادریگریِ هیومی و کانتی به کار می برد و نه برای رد هرگونه نظریه­ی شناختِ ماتریالیستی و ایدئالیستی، آنچه در اینجا باید مورد تأکید قرار گیرد این است که انگلس با مفهوم پراکسیس صرفاً معرفت شناسی را نقد می کند و نه هستی شناسی را. تا آنجا که به بحث هستی شناسی مربوط می شود، انگلس در چهارچوب همان ماتریالیسم فلسفی فویرباخ باقی می ماند. در مقابل نقد مارکس بر فویرباخ، که حاوی این نکته است که تضاد قدیمی اندیشه و ماده در فلسفه حتی در ماتریالیسم فویرباخ حل نشده باقی مانده است و این تضاد فقط در مفهوم پراکسیس حل می شود، انگلس در مقاله­ی فوق می نویسد فویرباخ «با یک ضربت این تضاد را خُرد و خمیر کرد و بدون طول و تفصیل و درازگویی ماتریالیسم را دوباره بر تخت نشاند.» این رویکرد به ماتریالیسم فلسفی، از انگلس نه یک منتقد متافیزیک از زاویه­ی پراکسیس بلکه یک متافیزیسین می سازد. به عبارت دیگر، انگلس نیز متافیزیک خود را دارد و این که او در «آنتی دورینگ» ماتریالیسم خود را نه متافیزیکی بلکه «دیالکتیکی» می نامد هیچ تغییری در این واقعیت نمی دهد که این «ماتریالیسم دیالکتیکی» خود نوعی متافیزیک است، زیرا چون هر متافیزیکی می کوشد جهان واقعی را به قالب یک نظام فکریِ فلسفی و اصول و احکام غاییِ آن درآورد. 

اما «ماتریالیسم دیالکتیکی» تنها جزءِ نخست از سه جزئی است که انگلس در «آنتی دورینگ» نظام فکری یا ایدئولوژی خود را از آن ها می سازد، نظامی که او آن را «مارکسیسم» یا «جهان بینی مارکسیستی» می نامد. دو جزءِ دیگر این نظام عبارت اند از نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی و «سوسیالیسم علمی» (در مقابل سوسیالیسم یوتوپیایی و دیگر شکل های «غیرعلمیِ» سوسیالیسم). لنین بعدها در مقاله­ی «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» به این نظام فکری شکل شُسته رُفته تری بخشید و در آثار دیگرِ خود از آن به عنوان «ایدئولوژی پرولتاریا» یاد کرد. البته لنین تنها نظریه پرداز «مارکسیست» نیست که از نظام ساخته و پرداخته­ی انگلس استقبال کرد و آن را گسترش داد. کائوتسکی و پلخانُف نیز در پرورش و گسترش «جهان بینی مارکسیستی» نقش مهم و تعیین کننده ای داشتند، به طوری که ایدئولوژی «مارکسیسم» را می توان محصول پراکسیس هر چهار تنِ آنان دانست.

 

محسن حکیمی

آبان ۱۳۹۰

 

پی نوشت :

*در اینجا لازم است به ترجمه­ی نادرستی از جمله­ی نخست این تز، که در سال های اخیر منتشر شده است، اشاره کنم. دوست عزیزم آقای بابک احمدی در کتاب «مارکس و سیاست مدرن» (نشر مرکز، چاپ اول، ۱۳۷۹، ص۷۷۶) این جمله را چنین ترجمه کرده است : «کاستی اصلی تمامی ماتریالیسم پیشین (از جمله ماتریالیسم فویرباخ) این است که چیزها (Gegenstand)، واقعیت، امور محسوس همگی فقط به صورت ابژه ها یا امور قابل تعمق فرض می شوند، و نه به صورت فعالیت های مشخص انسانی، یا عمل (Praxis) که امری ذهنی (Subjektiv) نیست.» دوست عزیز دیگرم آقای حسن مرتضوی نیز در کتاب «کارل مارکس : زندگی و دیدگاه های او» (نوشته­ی مرتضی محیط، ویرایش حسن مرتضوی، نشر اختران، چاپ اول، ۱۳۸۲، ص ۳۱۵) نوشته است که در ویرایش تزهای مارکس درباره­ی فویرباخ از ترجمه­ی آقای بابک احمدی استفاده کرده است. دقت در فحوا و معنای این تز و به طور کلی هر یازده تز مارکس درباره­ی فویرباخ هیچ تردیدی باقی نمی گذارد که منظور مارکس از «سوژه» و «سوبژکتیو» در این تزها «فاعل» و «فاعلی» (یا «فعال») است. علاوه بر این، عبارت آخر که آقای احمدی آن را «…امری ذهنی نیست» ترجمه کرده است در آلمانی چنین است : nicht subjektiv که در همه­­ی متون انگلیسیِ معتبر چنین ترجمه شده است : not subjectively. نه عبارت آلمانی و نه ترجمه­ی انگلیسی آن هیج یک معنی «امری ذهنی نیست» را نمی دهد، صرف نظر از این که نسبت دادن بیان این نکته­ی بسیار بدیهی و آشکار که «عمل، امری ذهنی نیست» به مارکس که نثرش گاه نمونه­ی سهل ممتنع است ، آن هم در چنین تزی که ویژگی آن بیان بس فشرده­ی یک موضوع فلسفی و پرهیز مؤکد از بیان بدیهیات و حشو و زوائد است، منطقی به نظر نمی رسد. و سرانجام، جمله­ی بعدیِ تز مارکس نیز که می گوید «از همین روست که جنبه­ی فعال را نه ماتریالیسم بلکه ایدئالیسم پرورانده است» شاهد دیگری است بر این مدعا که منظور مارکس از واژه­ی «سوبژکتیو» در اینجا «فاعلی» (یا «فعال») است  و نه ذهنی.

 

توضیح :

این مقاله با عنوان «پدر مارکسیسم» در نشریه­ی مهرنامه، شماره­ی ۱۷، آذر ماه ۱۳۹۰، به چاپ رسیده است. عنوان فوق را سردبیر این نشریه گذاشته است. همچنین مناسبت این مقاله، همان گونه که در بالا قید شده است، روز تولد انگلس یعنی ۲۹ نوامبر (۱۹۲۰) است. حال آن که در مهرنامه این تاریخ به اشتباه ۲۸ نوامبر آن هم به عنوان روز مرگ انگلس آمده است.