از نزدیک و خصوصى با شمى صلواتى / گفتگوى وریا احمدى با شمى صلواتى

وریا : شمئ جان من دوست دارم با تو درمورد خودت حرف بزنم. تو از اولین خاطر های زندگی خودت برایم بگو!

شمی: در نهم اردبیهشت سال ۱۳۴۳ در صلوات آباد سنندج به دنیا آمدم اولین خاطره من، روز غمگین وتلخی بود طوری که وصف این روز مشکل است با این وضع تعریف می کنم. ما از باغ بر می گشتیم. من بودم ومادرم و پدرم. شاید من چهار یا پنج سال داشتم و وقتی به آبادی رسیدیم گفتند اولیاء را کشتند. اولیاء ۱۹ سال سن داشت من او رااز نزدیک می شناختم.مادرم با عجله به طرف محل اتفاق راه افتاد و من نیز

دنبالش.مادرم مقدار پولی داشت آنرا به من داد واینطوری من راتشویق نمود که چیزی برای خودم بخرم و به آنجا نروم من پول را ازش گرفتم و چیزی خریدم ولی به سرعت خود را به محل اتفاق رساندم و جنازه اولیاء را دیدم.گریه و زارئ مردم را دیدم.در آن لحظه، بسرعت چیزی را که خریده بودم می خوردم و بقیه قضیه را متوجه نشدم. وبعدها این صحنه ها همچو تصویر فلیم سینمایی در ذهنم تکرار می شد و  مرتباً آزارم می داد. تا بزرگ شدم این صحنه ها ناگوار،باعث شده بود که شبها خوابهای وحشتناک ببینم و از ترس و وحشت از خواب میپریدم.کسی هم نمی دانست درد من چیست! همیشه میخواستم همه چیز را بدانم و آرزویم این بود که دیگر شاهد چنین حوادث وحشتناکی نشوم. جریان اولیاء نیز هیچوقت برای من روشن نشد. چیزی که معلوم بود مسئله سر عشق و عاشقی ومسائل بین دوست دختری و پسری بود. ولی برای من روشن نشد دقیقا” چه چیزی باعث مرگ اولیاء شد . من او را بسیار دوست داشتم. من حتی بعد از این اتفاق از دوستان دیگر اولیاء نیز محروم شدم چونکه انها نیز صلوات آباد را ترک کردند.

 وریا : شما حدس یاتی در مورد اسم صلوات آباد در نوشت ات به نام ” زندگی زیر سایه مرگ “زدی ممکن است بیشتر توضیخ بدهی! چرا ؟

شمی: صلوات اباد تاریخش به تاریخ سنندج بر می گردد. قدیما” اسمش صلوات اباد نبوده است. اسمش آبادی نمان بود. کلمه صلوات اباد بیشتر به اوقات شهر نشینی ودوران صنعت و ماشین مربوط است. حدس میزنم به دلیل”خطرناک بودن گردنه صلوات اباد” مربوط می شود این گردنه بسیار خطرناک است. هزاران انسان در این گردنه جان خود را از دست داده اند. هنوز هم وقتی مردم با ماشین به گردنه می رسند صلوات می فرستند و اینطور رفع خطر می کنند. به این دلیل می گویم  نمان جای خود را به صلوات اباد داده است. من وقتی این حرف را زدم بعضی از نزدیکان آزرده خاطرشدند و موضع گرفته واز این گمانه من ناخشنود شدند. اما حقیت اینکه به صدها امام و امامزاده، و به صدها نوع خرافات  انتظار داشتم که  دوستانی هم آزورد شوند.

وریا : جمعیت این آبادی چقدر است ؟
شمی: دقیقا” نمی دانم جمعیت این آبادی چقدر است ولی می دانم که نه زیاد  می شود و نه کم. حدودا» تعداد خود را نگه داشته است و اضافه هم نشده است.دلیل اینکه جمعیت اضافه نمی شود این است که این ابادی اکثرا کارگر و برای کارگری و کاسبی به شهرهای دیگر می روند وبر نمی گردند.

وریا: شمی جان بر میگردیم به زندگی خودت چطوری زندگی می کردی یادت هست کی به مدرسه رفتی؟
شمی : من چیزهای زیادی از دوران مدرسه به یاد ندارم. چیزهای که به یاد دارم متاسفانه غمناکند و مربوط به خارج از مدرسه اند، مثلا  به یاد دارم که خیلی از مادرها موقع زایمان جان خود را از دست می دادند. بخاطر اینکه امکانات درمان نداشتند. یا مثلا سیل می آمد و یکهو کسانی را از بین می برد. ماشین مردم را زیر می کرد و کشته می شدند. هر وقت مادرم حامله می شد ترس از مرگ مادرم، من را می گرفت بارها در گوشه ای می نشستم و به این فکر می کردم آیا بعد از بدنیا امدن خواهر یا برادر جدیدم من هنوز مادرم را خواهم داشت یا نه.

وریا:خوب آبادی شماشادی نیز داشت؟

شمی: در مورد شادیها کم می دانم اما فصل پاییز را بیشتر بخاطر دارم که در این فصل بر عکس طبیعت شاد بودیم. در روستاها پاییز یعنی شادی / یعنی پایان کار سخت زراعت. یعنی استراحت کردن/ یعنی بازی بچه ها با همدیگر/ یا جوانان، جوراب بازی،یعنی عروسی و اینطوری وقتی برگ درختان یکی یکی به زمین بی اختیار می افتادند بر عکس در میان گرد وغبار پاییزی نگاه های دخترانه و پسرانه به همدیگر شروع می شد. قلب ها با پیونده جدید، قطره های عطر سر آغاز زندگی و عشق بود، دل چه زیبا به دنبال جفت خود می گشت و آن را می یافت و سرآغاز  زندگی نو بر عکس پاییز بهار رویایی می شد.

وریا:وضعیت خانوادگیتان چطوری بود؟

وضعیت خانوادگی ما خوب نبود.یک دکان داشتیم. اکثرا مردم از ما نسیه وسایل می خریدند چون مردم واقعا فقیر و در فقربودند واین دکان بالاخره ورشکست شد.زندگی خوبی نداشتیم.امکانات زیادی برای زندگی نداشتیم. تنها مااینطوری نبودیم همه اینطوری بودند.یادم هست که یک جفت کفش پلاستکی داشتم اینقدر این جفت کفش را برای کفاشی برده بودم که آن را دوباره بدوزند ، هر بار کفاش من را تحقیر می کرد. یک بار یک جفت کفش پلاستیکی تازه برایم خریده بودند. از خانه یک کله قند بهم دادند که برای یک حاجی که تازه از حج برگشته بود ببرم.آنجا کفشهای تازه من را دزدیدند. بهمین دلیل آن زمستان را با کفشهای پاره و پا برهنه به مدرسه می رفتم.

 

وربا: در مدرسه اوضاع چه جوری بود؟

شمی : مدرسه برای من جالب نبود برای اینکه رابطه دوستانه بین معلم وشاگرد وجود نداشت.اولین روزی که به مدرسه رفتم روی من تاثیرات جالبی نگذاشت. من نمی خواستم در مدرسه بمانم. می خواستم به خانه بر گردم.به همین دلیل مادرم من را کتک کاری کرد. بعد از مادرم معلم امد و یقه من را گرفت ومن را روی صندلی مدرسه پرت کرد.معلم ها اکثرا توهین می کردند رابطه صمیمانه و انسانی نبود. معلم به دلیل  داشتن چند کلاس سواد، خود را نسبت به انسانها دیگر  برتر احساس می کرد. همیشه فکر می کرد دیگران باید از او تعظیم کنند و یکی از مشکلات  جامعه ما تضاد بین باسواد و بی سواد بود چون  اگر یکی باسواد یا مدرکی می گرفت از مردم فاصله می گرفت  حتی لهجه اش عوض می شد و حرف زدنش عوض می شد  تا آنجا اعضای خانواده اش  از زبانش نمی فهمید ند  البته همین حالا هم ، خیلی از  روشنفکران  ما با مردم ما فاصله دارند و  حتی زبان یکدیگر نمی فهمند به همین دلیل  آخوند  توانست  با جهالتشان با نادانیشان با خر ججالشان  به حکومت برسند و روشنفکر ما در اوج بیگانگی با مردم  توسط حزب و الله ها به دار آویخته شدند!.

زحم عمیق و کاریست
………………….بر تنم

آه و حسرت سوزناکم
درد مردمی است،
ز خود بیگانه گشته و،
در هر کوچه و برزن
بر ای خود پرچمی به رنگ جهالت افراشتند
من بیگانه از این مردم و،
این مردم بیگانه از من
با این بهانه در شهرم، شیاطین
از خاک مرده ها، به صدها امام ساختند.

وریا: مادرت چرا تو را زد؟

شمی: برای اینکه می خواست که من در مدرسه بمانم و همراه او به خانه نروم. چون برای مادرم جالب نبود که با او به خانه برگرددم در موقع در میان روستا خوبیت نداشت. البته در مدرسه انسانهای خوبی نیز بودند و با جان و دل زحمت می کشیدند و کار می کردند که مارا به مدرسه علاقمند میکرد یکی از آنها خواهر عبدالله هوشیاران بود که برای ما کتابخانه درست کرد. مثلا از هر شاگردی یک تومان می گرفت وبرای ما کتابخانه قشنگی درست کرد. هر چند بعضی از معلمها به من می گفتند که من “بی تربیت” هستم و تازه مرا “بی خانواده”  صدا می کردند.در موقع  نمره انضباط به من ۷می دادند ومن اینقدر گریه می کردم تا آنها بلاخره آن رابالا می برند و نمره را ۱۰ می کردند. این در نوع خودش یک عمل کودک آزاریست! چون آنها التماس کردن من و گریه کردنم  را دوست داشتند و برایش نوعی  تفریح بود و حالا وقتی به آن دوران نگاه می کنم می بینم چه انسانهای ظالم و فاشیستی بودند که از آزار یک کودک روستایی لذت می بردند.

البته من تمام قول و التماسها تا موقع بالا رفتن نمره بود و بعدش برایشان تره هم خورد نمی کردم  و در واقع هیچ نقاط مشترکی با آنها نداشتم.بعضی اوقات هم مجبور بودم وکتابهای کتابخانه را می دزدیدیم برای اینکه خیلی علاقه به خواندن داشتیم. در میان معلمان ما خواهر عبدالله هوشیاران خیلی چیز رابه ما آموخت مثلا قواعد ریاضی را ساده وبه نقاشی می کشید و بما یاد می داد.از ما انتظار نداشت که برایش غذا ببریم. معلمی بود که برای ما ارزش قائل میشد و علاقه مارا بیشتر به کتابهای غیر درسی جلب می کرد.اینطوری تا کلاس سوم راهنمای در صلوات اباد درس خواندم و بعد اخراج شدم. البته من در کلاس پنجم رد شدم. امتحانات ما در شهر سنندج برگزار می شد. موقع امتحان با جوانان شهر سنندج دعوا می کردیم ما بچه های آبادیهای دیگر را نیز زیر نفوذ خود می گرفتیم. حدودا ۸۰ نفر میشدیم که به یاد دارم که خیابان حسین کلاشی را بسته بودیم. رادیو آن را اعلام کرد ما چند تا زخمی دادیم شهربانی آمد و با باتوم به جان ما افتاد.

وریا: دعوا سر چی بود؟

شمی: سر هیچی! انها به ما می گفتند “دهاتی”ما هم می خواستیم ثابت کنیم که ما هم انسان هستیم  مثل اونها البته  من نیز جنگ را دوست داشتم تعداد قبولیهای ما فقط دو نفر بودند به همین دلیل همان سال دوباره امتحان دادیم که دوباره همه ما رد شدیم. سال دوم که برای امتحان رفته بودیم به یاد دارم که خانواده ام برای من یک دست کت وشلوار ارزن و دست دوم خریده بودند ولی وقتی از امتحان برگشتم کت وشلوارم در جنگ با جوانان سنندج تکه وپاره شده و آثاری از آن باقی نماده بود. در این امتحانات ما با دار و دسته ای می جنگیدیم که رئس انها فردی به اسم “عبه رش” بود. عبه رش وخیلی از آنها اهل یک محله فقیرنشین به نام کورآباد سنندج بودند. او جاسوس می فرستاد که بفهمد ما چند نفر هستیم اینها من را خوب شناسایی کرده بودند. حتی یک روزی بعد امتحانات در شهر دنبال من افتادند و من با هزار بدبختی خودم را گم و گور کردم. دوسال بعد که شهر شلوغ بود و تظاهرات شد، تعدادی از آنها دوباره من را دیدند و مرا محاصره کردند، من بشدت ترسیدم ولی عبه ره رش گفت “ببین آن دورانها تمام شده  حالا موقع ساختن یک جامعه ای پر از عشق و عاطفه است  و تو اگر شهامت شو دار ی  دارو دسته ات را بیاور و مبارزه کن و خیلی صمیمانه از هم جدا شدیم. خلاصه خیلی از آنها  آدمهای انقلابی و کومه له ای شدند تا آنجائی که میدانم جماعت زیادی از آنها در مبارزات انقلابی سنندج جان باختند .

 

وریا : در مدرسه دوست دختر داشتی ؟

شمی :نه! من این چیزها را نمی فهمیدم حتی در خود کلاس فقط دو تا دختر داشتیم که من بین هر دوی آنها می نشستم ولی در این رابطه هیچ خبری نبود . یک بار عاشق یک دختر شدم این را به برادرش گفتم سر همین با برادرش دعوایمان شد و همدیگر را زدیم. دختره خودش خبر نداشت همه اش از من و برادرش می پرسید که چرا دعوا میکنید. وقتی هم همدیگر را می زدیم او مارا ازهم جدا میکرد، خلاصه این چیزها را زیاد نمی فهمیدم ولی اتفاقا” چونکه بچه های دهات بودیم بیشتر عاشق معلمین زن میشدیم چونکه آنها شیک بودند، لطیف بودند، لحجه شیرینی در حرف زدن داشتند، طور دیگری راه می رفتند، می ایستادند و می نشستند.با هم شاگردیها رفابت می کردیم یک می گفت با معلم ازدواج می کنم و دیگری می گفت نه من این کار را می کنم. معلمهای خوبی نیز داشتیم مثلا” همایون شهبازی و خسرو رشیدیان، وفا نصرت پور و نسرین بیجادی و …. روی ما خیلی تاثیر داشتند. کتابخانه ما به همت همین افراد چهارهزار جلد کتاب داشت.استاندار وقتی این را فهمید برای خود از آن استفاده تلویزیونی و تبلیغاتی فراوانی نمود و اینطوری جلوه داد که همه آنها به همت و تلاش او شکل گرفته، من نیز در مراسم افتتاحیه کتابخانه یک متن را قرائت نمودم که از تلویزیون آنزمان پخش شد.  البته متن نوشته شد توسط همایون شهبازی چک شد و من یک انشأ نویس خوبی بودم، انشأ نویسی را از کلاس دو و سه شروع کردم همیشه میخواستم نویسنده شوم حتی بعضی اوقات انشا رانمی نوشتم یک دفتر خالی را جلو چشم می گرفتم و انشأ را از ذهن میخواندم. همه فکر میکردند که من واقعأ آنرا نوشته ام.

وریا :ولی سیاسی بودی و با جریان خاصی در ارتباط بودی ؟

 

 

شمی : تا کلاس نهم من با هیچ جریانی نبودم، ولی همه فکر می کردند که من با تشکیلات خاصی هستم مثلا” ضبط صوت صبجگاهی قرآن را  به نشانه ای اعتراض دزدیند و مسولین فکر می کرد من بوده ام، من هم خبر نداشتم، حتی بعدها میخواستند من را از مدرسه بیرون کنند این وسائل را دوباره سرجای خود گذاشتند. اصلا” نمی دانم کی بود  بازهم رئیس مدرسه فکر میکرد همین کار نیز کار من بوده، آنها فکر کردند من از روی ترس مجبور شده ام وسائل دزدی شده را دوباره سرجای اول شان برگردانم. یکبار دیگر اطلاعیه پخش شده بود من هم بی خبر، فقط وقتی داشتم به دفتر مدرسه می رفتم دیدم که اطلاعیه هائی از  روی دیوار افتاده اند آنها را برداشتم یک پاسدار آنجا بود گفت “بنداز، این چیه دستت” من هم گفتم ببین همه جا پر از همین کاغذها ست که روی دیوارها کوبیده شده است اینها فکر کردند این کار نیز کار من است من هم واقعا” خبر نداشتم برای خودم نیز سوال بود که این اطلاعیه های مربوط به کوموله را چه کسانی آنجا پحش میکردند.خلاصه سر همین مسائل من از مدرسه اخراج شدم.

وریا : شما در تظاهراتهای ضد شاه شرکت کردی ؟

شمی :آری من در تظاهرات شرکت میکردم و در یکی از آنها بانکی را در شهر سنندج آتش زدند، من در سازمان دادن و کارهای خیابانی زیاد شرکت نداشتم ولی در مدرسه فعالیتهای زیادی علیه رژیم شاه داشتم، من کتابهای زیادی می خواندم خیلی اوقات معلمها با من بحث و جدل می کردند بعضی از معلمها نیز در همین رابطه با من مشکل داشتند. من خیلی چیزها را در مورد تاریخ جنبشهای ایران و کردستان میدانستم که معلمها نمی دانستند.

وریا: تو این اطلاعات را از کحا می آوردی ؟

شمی : از آبادی، صلوات آباد، در این آبادی خیلی اتفاقات می افتاد، آدمهای آن اکثرا” به جاهای دیگر حتی تا بغداد برای کار و کاسبی رفت و آمد داشتند و به همین دلیل نیز اطلاعات زیادی در ده  رد و بدل میشد. پدر خود من توده ای بود همه اینهادر یک قهوه خانه جمع میشدند. شوخی و بحث و جدل میکردند من هم همیشه آنجا می رفتم و گوش میکردم. همیشه با پدرم آنجا بودم از انواع جنبشها صحبت میکردند. کل جریان مصطفی بارزانی و قاضی محمد و …………….. را آنجا یاد گرفتم. مثلا” کلمه بلشویکها را خوب بیاد دارم که آنجا یاد گرفتم. آنجااز توده بعنوان آدمهای منضبط و آگاه و انساندوست اسم می بردند. خلاصه تاریخ هشتاد سال گذشته آن موقع را خیلی خوب می دانستم بهمین دلیل در مدرسه همیشه بحث داشتیم. حرفهائی که میزدم از خودم بزرگتر بوداز دوران ملا مصطفی، قاضی محمد و مصدق و حسن البکر و تاریخ عراق با جزئیات می توانستم حرف بزنم. پیرمردهای دهات ما خیلی چیزها به من یاددادند قضیه اینطوری نبود که برای من حرف بزنند و یا آگاهانه این جریانات را برای همدیگر تعریف کنند خیلی اوقات در دعوا با همدیگر داستانها را تعریف میکردند. مثلا” یکی به دیگری میگفت موقعی که من برای مردم سخنرانی میکردم و با پلیس درگیر میشدم، دیگری نیز می گفت زیاد از خودت تعریف نکن تو سیاست نکردی، تو برای بدست آوردن دو تا تخم مرغ اعتراض کردی و …………….در این قهوه خانه فقط بحث نمی شد کلی مرافه ها آنجا حل وفصل میشد. خیلی اوقات کمک برای این و آن جمع آوری میشد.  خلاصه من خیلی دوست داشتم آنجا را. قهوه چی همیشه با من شوخی می کرد مثلا” می دانست که من کولا را دوست دارم گولم میزد و آب به من میداد و میگفت که کولاست و…………من دراین قهوه خانه بعضی اوقات سرم شلوغ بود مثلا” برای آنهاشعر و کتاب و داستان  میخواندم و آنها تشویقم میکردند.یکبار کلاس پنجم بودم که در همین قهوه خانه یک پیرمرد را دیدم که به عکس شاه تف انداخت در آن زمان این کار ساده ای نبود.

وریا : در کنار مدرسه ات و در اوقاتی که در مدرسه نبودی چکار میکردی ؟

شمی : من در کنار مدرسه ام همیشه کار میکردم من همراه با هزاران بچه و نوجوان دیگر در شرکتهای ساختمانی و جاده سازی و ………….. کار میکردیم. دقیقا” زمانی بود که خانواده سلطنت تبلیغات پروژه کمک به بچه ها را در فرانسه و کشورهای غربی راه انداخته و گوش مردم را با این تبلیغات کر کرده بودندن ما بچه های دهات کردستان ایران با اینکه کار میکردیم نان روی سفره به اندازه کافی نداشتیم.  من به یاد دارم وقتیکه جشنهای دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی را گرفتند من کفش نداشتم پایم کنم که به جشن بروم. دوست داشتم یک پیراهن؛ یک شلوار درست و حسابی داشته باشم و به این جشن بروم. نداشتم. خیلی ها فکر می کردند زمان شاه چیز عجیبی بود ولی واقعا” زندگی ما اسفناک بود. من در بندکشی کردن پلهای قشلاق و جاده های دور برکارمیکردم و بچه هم بودم. تمام پلهای جاده سنندج – همدان  تا نزدیک اولین تونل صلوات آباد  من بندکشی کردم و  در کنار این کار زمین و زراعت را نیز داشتیم. کار دهات نیز تمام شدنی نیست اینطوری نیست که مثلا” هشت ساعت کار میکنی و بعد از آن استراحت داری. کار درروستا وقت معین نداشت. ماهم همیشه کار میکردیم و همیشه هم وقت داشتیم این قانون کار چه جوری بود؟ نمیدانم ولی اینطوری بود. همیشه کار میکردیم واقعا” همیشه کار میکردیم و همیشه وقت نیز داشتیم.

 

 

وریا : کی روی تو تاثیر گذاشت که سیاسی شدی ؟

شمی : من اصلا” خودم هم نمی دانم  کی سیاسی شدم. می دانم بخاطر مسائل سیاسی همیشه مشکل برایم پیش  میامد. در مدرسه در مورد تاریخ نوشته بودم که چه جوری ملک فیصل را کشتند .چیزهائی از این قبیل که این داستانها را درهمان قهوه خانه مشهور شنیده بودم سر مسئله ملک فیصل معلم به من گیر داد و خیلی من را تحت فشار گذاشت حتی من را زد این مسئله را به بالاتر گزارش داد و رئیس مدرسه با من حرف زد وسوال کرد که من  کی میخواهم آدم بشم؟ من نیز گفتم اتفاقا” من آدم هستم. همین رئیس من را زیر منگنه و فشار گذاشت و گفت چیزهائی که تو به مدرسه می آوری مال خودت نیست من میخواهم بدانم تو این اطلاعات را از کجا میآوری؟ من نیز گفتم واقعا” دوست دارید بدانید؟ خوب با من بیا به قهوه خانه، همه دانشمندان آنجا هستند سرهمین جمله باهم دوست شدیم من داستانهائی را که میشنیدم و کتابهائی که میخواندم، مقایسه و بررسی میکردم و اینطوری برای خودم نیز جهت گیری سیاسی پیدا میکردم.

رئیس مدرسه همایون شبهازی ادر جمع معلمان از آنها  پرسید که شاه چرا اصلاحات ارضی بوجود آورد  باور کن از بیست و پنج معلم یکی توان جواب را نداشت و در همان  لحظه مرا را صدا کرد گفت شمی  چرا شاه اصلاحات ارضی بوجود آورد  و من در جوابش گفتم  چون می خواست  که به مردم دنیا بگی که ایران یک کشور صتعتی است. همایون با لب خندی به من و روی به معلمها گفت این شاگر شما ولی از شما باسوادتر است!

وریا با یک جریان خاص سیاسی همکاری داشتی؟

شمی : گفتم که نه،اوائل همکاری سازمان یافته باجریان خاصی نداشتم اولین جریانی که با آن‌ها همکاری کردم و اطلاعیه هایشان را پخش کردم چریکهای فدائی خلق بودند. یک بار نیز چریکهای فدائی خلق را برای جلسه به صلوات آباد دعوت کردم کسی نیامد فقط دو نفر بودیم یکی خود من، و دیگری نیز چریک بود و با وجود اینکه من خودم چریک بودم ولی بخاطر رفیق خسرو رشیدیان اطلاعیه های کومه له را نیز پخش میکردم. بگذار این هم بگم! من  دفتر شعری داشتم و آن را به پیش سازمان، انموقع پیشگام بود در خیابان فرح سابق  بردم  و در پیش گام  قبول کردند که چاپ کنند  چون برایشان جالب بود  و من در مجموع بیست تای شعر داشتم  در واقع نوشت بودم ، ولی با انشعاب و درگیری فکری سازمان آنموقع اکثریت و اقلیت دیگه نفهمیدم داستان چاپ کتاب ما به کجا رسید..

 

وریا: رابطه تو با خسرو رشیدیان چه بود؟

شمی خسرو رشیدیان به ما خیلی کمک کرد از طریق کانون تلاش میکرد تا سطح آگاهی ماها را بالا ببرد مثلاً کتابخانه ای که برای ما درست کردند و بیش از  ۴۰۰۰ هزار کتاب در آن جمع شده بود و به همت کسانی مثل خسرورشیدیان درست شد خسرو هر وقت به صلوات آباد میآمد برای ما شعرهای زیبا و روان  که به زندگی ما رابط داشت میخواند. در زنگهای تفریح در فاصله همان پانزده دقیقه استراحت  زبان کوردی را به ما درسمی داد. گاهی اوقات فیلمهای از کانون برایمان می آورد و نمایش می داد.

وریا: بعد از اینکه از مدرسه اخراج شدی چکار میکردی ؟

شمی مثل همان کسانیکه پیر شده بودند و در قهوه خانه‌ها از خاطراتشان تعریف میکردند جهت کارگری روانه شهرهای دیگر مثل اهواز و  …. شدم در مسجدسلیمان نیز از طرف جمهوری اسلامی دستگیر و به زندان رفتم به من مشکوک شده بودند میگفتند که چرا از همه این شهر، من به مسجدسلیمان رفته‌ام کار کنم. یازده ماه در تک سلولی بودم.

در مسجد سلیمان در یک هتل اطلاعیه های کومه له پخش شد و آن‌ها فکر میکردند که من هستم واقعاً من نیز نبودم بازجو ها اکثراً تحقیقات خودرا با سوالاتی از قبیل اینکه من در مسجدسلیمان چکار میکنم و چرا به آنجا آمده‌ام؟ مطرح کردند و باور نمیکردند که من جهت فعالیت سیاسی از کردستان به آنجا نرفته‌ام! در ضمن چپهادرمسجدسلیمان زیاد بودند، من نیز واقعاً برایم مهم بود که کی این کارها را میکرد. من سواد سیاسی داشتم بحثهای سیاسی زیادی را نیز میکردم وهمین مشکوکیت آن‌ها را برانگیخته بود و همه فکر میکردند من کاره‌ای هستم” نمانیده کومه له هستم” من نیز از این حالت خوشم میآمد و واقعاً نیز هیچکاره بودم خلاصه این مسائل باعث شد که به زندان بروم و یازده ماه در بدترین شرایط زندان بسر ببرم. یازده ماه اجازه حمام نداشتم به بیماریهای پوستی مبتلا شدم طوری که خودم از خودم بدم میآمد. پتو و لحاف نداشتم روزی یکبار نیز اجازه دستشوئی داشتم بعد از آن به زندان سنندج منتقل شدم در سنندج نیز مدت زیادی در تک سلول بودم. در سنندج  اجازه ملاقات  به مادرم را  نداند در زندان سنندج س، سؤال و ج، جواب دوباره از اول شروع شد من نیز مریض بودم و حال جواب سؤالات را نداشتم سرگرمی من در زندان سنندج بازی با شپشها بود سلول من پر از شپش بود من آن‌ها را جمع میکردم آن‌ها را میشموردم با آن‌ها حرف میزدم حرکات آن‌ها را تعقیب میکردم و اینطوری وقت میگذراندم. در سنندج هفته‌ای دو پاکت سیگار بهم میدادند من از بیرون برایم سیگار زیاد میآوردند ولی زندانبانان آن را بهم نمیدادند ولی چند دفعه برایم پول فرستادند بدستم رسید. من بیماری شدید پوستی را از مسجدسلیمان با خودم داشتم در سنندج یک بیچاره گی دیگری به آن اضافه شد که پوست بدنم باد میکرد مثلاً یک دستم باد داشت،بعد از دو ساعت یک طرف از صورتم و یا پایم باد میکرد و اینطوری باد کردن اجزای بدنم در گردش بود. خیلی اوقات باور نمیکردم و جاهای که باد میکردند را با دستم حس میکردم تا ببینم واقعاً اینطوری است یا نه، بالاخره یک شب من را از سلول بیرون کشیدند تقریباً ساعت سه شب بود و من را به حمام بردند من نیز وحشت کردم.چونکه چند شب قبل مهندس کمالی را اعدام کردند. خلاصه من را بردند واقعاً در حال راه رفتن  به حمام پاهایم میلرزید بعد از مدت کوتاهی لرزش پاهایم تمام شد یک احساس بی خیالی بهم دست داد یکهو حالتم عوض شد و انگار نه انگار که خطر مرگ من مرا تهدید میکند. به نوعی ذهنا تسلیم شدم و با قدمهای محکم توی ذهن خودم به پیشواز مرگم میرفتم وقتی که جلوی حمام رسیدیم من ناخودآگاه ایستادم تا آن موقع نمیدانستم کجا می‌روم پاسداره خیلی دلش برایم سوخت و با حالت خاصی بهم گفت “برو تو” من گفتم کجا بروم، پاسداره گفت “برو اینجا حمام است سعی کن خودت را تمیز بشویی” یکهو دلهره عجیبی بهم دست داد و تو رفتم وقتی که توی حمام بودم نمیدانستم چه‌جوری حمام کنم در فاصله حمام کردنم خود به خود زبانم باد کرد طوری که نمیتوانستم حرف بزنم و مشکل داشتم نفس بکشم طوری که احساس میکردم دارم خفه می‌شوم خوب شد که این حالت زیاد طول نکشید و دوباره زبانم عادی شد بعد از این حمام من را به سلول دیگر بردن خیلی غم انگیز بود، واقعا جگرم آتش گرفت.

 وریا چرا؟

  چون چند کتاب مطهری بود و کلی شپش روش راه می رفتند، من از سر بی حوصله گی به ورقه زدن کتابها مشغول شدم که در لابدلا هر ورق مو بود  و در وسط کتاب  چند کلمه نوشت بود دقیقا با این عبارت” موهای سرم می ریزد و خون ریزی شدید دارم دقیقا می دانم که جان زنده به در نخواهم برد و به همین دلیل این چند کلمه را می نویسم تا خبری باشد رو به بیرون،نسرین در بند”غم انگیر ترین لحظه های زندگیم بود و همین چند کلمه تادرون تک تک رگهای جسم و روحم رفت و هنوز با گذشت ۲۵ سال از خودم می پرسم نسرین چی شد.و او حالا کجاست! بعد چند ماه مرا به بندعمومی بردند در بند عمومی  و در آنجا بیماری پوستی من خیلی بچشم میخورد جماعت میترسیدند که آن‌ها نیز این بیماری را بگیرند. جاهای زیادی از بدنم زخم شد که اثرات آن هنوز هم در بعضی جاهای بدنم دارم پوستم خود بخود می ترکید و چرک و خون از آن بیرون میآمد  ومن هم خیلی خیلی خجالت میکشیدم همین باعث شده بود که تماماً گوشه‌گیر شوم در زندان بیاد دارم که یک نفر  از پیشمرگان کومه له بازگشته و خود را تحویل داده بود من از پنجره بندمان او  را دیدم و او را شناختم و خیلی متاثیر شدم. بعد از این همه رنج  بالاخره آزاد شدم در کل دو سال زندان بودم که ۱۹ ماهش در تک سلولی بودم بعد از این همه رنج  بالاخره آزاد شدم ولی

از آزادیم اصلاً خوشحال نشدم برای اینکه بیماری پوستی که به آن مبتلا شده بودم خیلی آزارم میداد حتی در خانه نیز گوشه‌گیر شده بودم اولاً روزی که آزاد شدم به خانه نرفتم واول به سینما رفتم. در سینِما فیلم جدائیها  رانگاه کردم و در تمام مدت فیلم برای خودم گریه کردم وقتی از سینِما بیرون آمدم یک نفر از آبادی به نام ” سید علا” من را دید خیلی خوشحال و ذوق‌زده شد میخواست من را بغل بگیرد نگذاشتم من را بغل بگیرد او نیز خیلی تعجب کرد گفت” کجا بودی”؟ گفتم تهران بودم،گفت تهران “چکار میکردی”؟ گفتم کار میکردم گفت شمی “چرا دروغ میگوئی مگر تو زندان نبودی” مگر همه ما مردم آبادی برای آزادی تو امضاء جمع نکردیم، من خودم کلی امضاء برایت جمع کرده‌ام، تازه من فهمیدم که خیلی تلاشها شده تا من آزاد شده‌ام. خلاصه از آنجا به قهوه خانه صلوات آبادیها رفتم که آنجا همه به رقص و پایکوبی افتادند و از آنجا جشن آزادی من شروع شد.مردم برای همدیگر چای میخریدند و به همدیگر تبریک میگفتند وآنجا  احساس کردم که همه من را واقعاً دوست دارند. چه احساس زیبای بود واقعا نمی توانم توصیفش کنم. فقط می توانم بگم من عاشق اون مردم هستم! برای اولین بار بیماری‌ایم را فراموش کردم مردم من را سوار ماشین کردند و با بوق زدن و شادیهای فراوان من را تا خانه همراهی کردند وقتی که به صلوات آباد رسیدم تمام مردم اهل ده آمده بودند. همه من را بغل میکردند و من نیز وحشت داشتم و نمیتوانستم بگویم که من را بغل نکنید خلاصه بعدها معالجه شدم دوباره سلامتی را باز یافتم و بعد از مدتها دوباره برای کارگری به شهر اهواز رفتم. در اهواز دنبال کار میگشتم  که یک نفر کرد عراق را دیدم در کنار خیابان نشسته و کفش واکس میکرد از او سؤال کردم که چگونه کار میکند درآمدش چه جوری است و اینطوری با او آشنا شدم البته او هر وقت که کار نداشت کفشهائی آورده بود آن‌ها را دستکاری میکردبه آنهازیپ میچسباند با قیمت خوبی آنرا میفروخت من هم یک جفت از او خریدم و خوب نگاه کردم که آنرا چطوری درست میکرد من این ایده را از او  دزدیدم.رفتم پول زیادی از همشهریهای خودم که در آنجا کار میکردند قرض کردم چرم زیادی با زیپهای متناسب آن‌ها خریدم و مشغول به کار شدم و اینطوری در آمد خوبی داشتم. در مدت کمی پول زیادی جمع کردم و پول همکارهایم را پس دادم. بعد از مدتی همان شخص عراقی من را دید یقه من را گرفت من نیز به او گفتم بابا در این شهر کسی سهم دیگری را نمیخورد من نیز محتاج کارم و تو هم کار کن موفق باشی خلاصه عصبانیت را از دلش در آوردم در ادامه با یک دکتر آشنا شدم که بیماریهای پوستی من را که هنوز تمام نشده بود درمان کردهر چند روز یکبار به من یک آمپول میزد این آخرها خودم آمپول را از درمانگاه میخریدم و در درمانگاه آنرا تزریق میکردم تا آنموقع خیلی‌ها فکر میکردند من سرطان دارم حتی من را سرطانی صدا میکردندخلاصه من در اهواز بهبودی کامل پیدا کردم بعد از بهبودی  با جسمی و حتی روحی دوباره به کردستان برگشتم در کردستان ضمن کارگری همیشه مشغول بحث و جدل با این و آن بودم. من از کومه له دفاع میکردم ولی ارتباط تشکیلاتی نداشتم واقعاً کومه له ای نیز  نبودم. ولی چون در مقابل حزب دمکراتیها میاستادم و در تقابل از کومه له دفاع میکردم همه فکر میکردند که کومه له ای هستم بعد از مدتی دوباره جهت کار به شهرهای دیگر رفتم و نمیدانم چطوری بود که به اندیمشک رفتم شانس ما اندیمشک زیر موشکهای امام حسین جنگ عراق بود و خیلی از دکان و بازار روزانه باز نمیشد از آنجا نیز دوباره مجبور شدم به اهواز برگردم و مدتی دیگر دوباره در اهواز کار کردم بعد از مدتی تصمیم گرفتم از این سرگردانی خلاص شوم و به این نتیجه رسیدم برای پیشمرگه شدن به کومه له بپیوندم.

به همین دلیل به سنندج برگشتم و از آنجا از طریق آبادیهای زیادی بالاخره به آبادی  “مایندول” رسیدم در آنجا نیز پایگاه نظامی حکومت وجود داشت و آن‌ها فهمیدند که من آنجا هستم و قصد رفتن به پیش کومه له را دارم من را گرفته و من را کتک کاری کردند چهار هزار تومان داشتم آنرا بردند هر کسی میآمد یک لگد به من میزد و به آن‌های دیگر می‌گفت این سگ را بزیند این کمونیست است  یک پیراهن سرخ تنم

بود آنرا پاره کردند رنگ سرخ نشانه کمونیستها بود من را از آنجا دوباره منتقل زندان کردند من نیز وحشت کردم تمام خاطرات بد و وحشتناک زندان مثل فیلم از جلوی چشمانم گذشت خلاصه دوباره به زندان سنندج برگشتم از نظر خودم هیچ راه برون رفتی نداشتم اینطوری روز از نو روزی از نو خلاصه بازجو از من پرسید که من در دهات چکار میکردم من نیز گفتم رفته بودم خرید حیوانات که آن‌ها را در سنندج دوباره بفروشم خلاصه بعد از ازیت و آزار و بازجوئیهای زیاد آخر سر بازجو حرفهای من را باور کرد فردای آن روز نامه‌ای آورد و گفت این را امضاء کن و برو آزادی نوشته بودند که متعهد شوید که با جمهوری اسلامی همکاری کنی من هم گفتم باشه و نامه را امضا کردم.و اینطوری آزاد شدم بعد از اینکه آزاد شدم فقط یک جمله در ذهنم بود که ” باید همکاری کنم“و از تکرار ذهنی آن وحشت داشتم به همین دلیل احساس میکردم که فوری باید خود را به کومه له برسانم  یک صلوات آبادی را پیدا کردم و از او کمک خواستم  او یکی از دوستان صمیمی ام بود از من جریان را پرسید من نیز برایش توضیح دادم و گفتم اگر این بار من را بگیرند امضاء داده‌ام که همکاری کنم یعنی حیست خودت هم نیز به خطر میافتد او نیز خندید و گفت باشه

به کمک او با ماشین یک سرباز از پایگاه های جمهوری اسلامی رد شدم و به یکی از دههای منطقه مریوان رسیدم یک نفر را دیدم او نیز گفت در این دهات پایگاه پاسداران دارد

وحشت کردم و گفتم راههای دیگر خلاصه من را راهنمائی کرد من نیز دهات به دهات رفتم میدانم به نزدیک یک آبادی رسیدم به نام ” رهش که“ از کومه له خبری نبود در آن بیابانها خیلی گرسنه بودم و نان نیز نداشتم نمیدانم خوابم برده بود یا خیلی خسته بودم متوجه نشدم وقتی متوجه شدم یک نفر اسلحه اش را روی سرم گذاشته است و هیچی نمیگوید یکهو شوکه شدم و گفت تکان نخور دیدم اصلحه اش اسلحه شکاری است خیالم راحت شد.گفت “میتوانم تو را بکشم تو کی هستی و اینجا چکار میکنی” من هم تشخیص دادم که اهل آبادی است به شوخی گفتم من پسرزاده بابا سیدابراهیم صلوات آباد هستم به من دست بزنی زبان خودت و خانواده ات لال می‌شود او باباسیدابراهیم را میشناخت خلاصه چای برایم درست کرد نان بهم داد

داشتیم با هم بحث میکردیم دیدم از دست کومه له ناراضی است و گلایه میکرد علتش قبل از من چهار جوان به همین روستا اومد بودند تا به کو مه له ملحق بشند ولی همین کشاورزه برای رساندن آنها به کومه له دو هزار تومان گرفته بود که  دکتر عثمان مریوان بهش تذکر داده بود و عملش را غیر انسانی توصیف کرد بود و او هم رفته بود پول را به کومه له  پس داده بود من نیز دویست تومان داشتم بهش دادم شب میخواستیم به آباد و به خانه او برویم هنوز به آبادی نرسیده بودیم متوجه شدیم که پاسدار به آبادی آمده است من نیز فوری دوباره به باغش برگشتم و برای فردا قرار گذاشتیم و او نیز به آبادی رفت ولی من جایی که قرار گذاشتیم نرفتم چون ترسیدم که مبادا جای من را لو بدهد من جایی رفتم که از دور حتی آبادی را میدیدم و فکر کردم اگر آن‌ها آن مسیر بیایند بتوانم در باز شوم فردای آن روز دوباره برگشت و خیلی دنبال من گشت من نیز بعد از اینکه مطمئن شدم کسی دور و برش نیست بازگشتم. گفت ” مرا باور نداشتی؟“ گفتم چرا؟ ولی اینطوری بهتر بود دوباره غذا بهم داد و آنروز در کار زراعتی کمکش کردم و شب به خانه‌شان برگشتیم قبل ازاینکه به خانه‌اش برسیم گفت که او یک زن دارد که یازده سال از خودش بزرگ‌تر است سؤال میکرد که آیا میتوانم یکی از دختران خوشگل کومه له را برایش جور کنم؟ من هم میگفتم نه ولی اگر صلوات آبادی بود شاید مادرم را بهت میدادم و همینطور با هم شوخی می کردیم. خلاصه به خانه‌اش رفتیم و دیدم زنش پیر است و یک بچه هم دارند زنش شانه من را بوسید واقعاً فکر میکرد من بچه باباسیدابراهیم هستم فکر میکرد امام زاده هستم روز بعدش میخواست من را به ببرد ولی گفتند سرجاده بازدید میکنند من هم ترسیدم و نرفتم آنروز هم ماندم روز بعد من را با اسب و همراه یک نفر اهل آبادی به شلیر منتقل کردند شلیر نیز یک بیابان بود، بیابانی کوهستانی، با باغ های زیبا و خانه باغ ویران شده و با یادگارهای به جا مانده مردمانی که مورد تعرض حکومتهای بحث و حکومت پادشاهی ایران قرار گرفته بودن و همه سرنوشتان چی شده بود اطلاعات دقیقی ندارم ! دوباره نمیدانستم کجا بروم و ساعت دو بعدازظهر دیدم جمعی دارند گندم  درو میکنند به نزد آن‌ها رفتم و آن‌ها من را راهنمائی کردند که اینطوری به یک آبادی در آنجا رفتم  ولی کسی نبود آبادی خالی، خالی بود من هم تصمیم گرفتم آنجا بخوابم نمیدانم اصلاً خوابم برد یا نه خلاصه روز بعد ساعت چهار صابر و کامیل را دیدم و پرسیدم گفتند که کومه له هستند دیگر خیالم راحت شد دکتر صابر سؤال کرد که تنها هستم یا نه گفتم نه یک دوست دختر زیبا  نیز دارم گفت کجاست! چرا  را نیاوردی؟ شوخی گفتم خودم با هزار بدبختی آمده‌ام“ فقط شوخی بود“  تازه وقتی به آن‌ها رسیدم فهمیدم که چقدر مریض هستم خلاصه هجده روز کومه له من را با اسب این ور و آن ور میکرد سه ماه گذشت که به آموزشگاه کومه له رسیدیم از اینکه به کومه له رسیدم خیالم راحت شد انگار تمام آرزوهایم برآورده شده است ازنظر روحی و روانی شاداب شدم ولی از نظر جسمی داغون شده بودم طوری که قبل از آن از ترس و وحشت اوضاعی که در آن بسر بردم آنرا زیاد احساس نکرده بودم تازه وقتی که به کومه له رسیدم و بعد از اینکه اطمینان حاصل نمودم تازه فهمیدم که هیچ قدرت جسمی نداشتم

طوری که اصلاً قدرت پیاده روی نداشتم و با اسب من را هجده روز اینور و آن ور می بردند بعداز اینکه بهبودی جسمی پیدا کردم احساس کردم تمام دنیا را بهم داده‌اند از ذوق زدگی و شادابی نمیدانستم چکار کنم هر کاری را که به من بعنوان وظیفه میسپردند با دل و جان آن را انجام میدادم سه ماه در گردان کاک فواد در منطقه مریوان فعالیت کردم و بعد از سه ما ه به آموشگاه کومه له جهت دیدن آموزش سیاسی و نظامی منتقل شدیم در این فاصله من داستان زندگی تا آنموقع خودم را آنطوریکه بود تعریف کردم کومه له نیز سرهمین تعریفات من که صادقانه آنرا در میان گذاشتم به من مشکوک شدولی این مشکوکیت را نشان ندادند من خیلی با علاقه از سرگذشت خود برای همه تعریف میکردم همزمان سخت مشغول یادگیری و بحث و جدل با آموزشیهای دیگر بودم من خیلی به کومه له علاقه و اطمینان داشتم فکر نمیکردم که روزی کومه له من را دستگیر کند یک روز رفیق کمال قطبی گفت شمی میخواهم با هم پیم پنگ  کنیم گفتم باشه و دو نفر به طرف زندان کومه له  راه افتادیم  و در حیاط زندان  پیم پنگ  بود و من هم خیال کردم کمال من را دوست دارد واقعاً میخواهد با من بازی بکند اما اینها چون مدرکی از من نداشتند  ولی یک زندانی مدعی شد که گویا به نامه داده برای ارتباط با جمهوری اسلامی.  وقتی که از محل زندان دور شدیم و هنوز به آموزشگاه رسیده بودیم مسئولین وقت  آموزشگاه کومه له جریان مشکوکیت خود را با من در میان گذاشت و بدونه معطلی گفت از این لحظه به بعد تو زندانی هستی من فکر کردم شوخی میکند بعد متوجه شدم که قضیه جدی است خیلی سؤالات داشتم که برای آن‌ها فقط یک جواب داشت آنهم این بود که ما مشکوک هستیم و میخواهیم این مشکوکیت را روشن کنیم این اتهام خیلی بهم برخورد دوست داشتم من را تیرباران کنند و چنین چیزی نگویند خیلی برایم مهم بود که زندانی نشوم خواهش کردم که من را دستگیر نکنند چونکه میترسیدم در منطقه آبرویم پایمال شود ولی اونها دست بردار نبود و من همراه با دو مامور از آنجا به زندان کومه له برند وقتی که من را به زندان بردند مقاومت کردم و مجبور شدند من را با زور ببرند خلاصه متوجه شدم که یک پرونده ذخیم بعنوان نفوذی و… برای من درست کرده بودند خلاصه اینطوری پانزده روز در زندان کومه له بسر بردم در زندان خیلی درگیر می شدم و با دکتر داریوش بازجوی کومه له حسابی دعوا کردم و در حال بازجوئی دکتر داریوش به من یک سیلی زد من بهش گفتم آدم نالایق ناشایست من از دست جمهوری اسلامی فرار کرده‌ام تو به چه حقی من را میزنی دکتر داریوش حتی اتهام این را به من میزد که من هواداران حزب دمکرات را نیز لو داده‌ام و جمهوری اسلامی آن‌ها را دست گیر کرده است دکتر داریوش حرکاتش خیلی ناشایسته  و روانی بود من نیز اصرار میکردم که اتهاماتش را باید ثابت کند من تمام این بحثها را برای جمشید شیرزاد که پیشمرگ کومه له بود تعریف کردم

جمشید شیرزاد این وضع اتهامات و برخورد دکتر داریوش به من را به بحث عمومی تبدیل کرده بود خودم برای کمیته مرکزی نامه نوشتم و اینطوری گندش درآمد من میدانستم که کومه له عکس‌العمل نشان میدهد میدانستم که پشتم محکم است ولی دکتر داریوش این‌ها را نمیدانست در آخرین بازجویی که با هم داشتیم گفت تو آدم شروری هستی و من برای تو ”تقاضای اعدام کرده‌ام“(واقعا تقاضای اعدام کرد بود) من نیز گفتم تو آدم نالایق و ناشایستی هستی و برای این پست بدرد نیمخوری من از شما شکایت دارم خلاصه کمیته مرکزی دخالت کرد و من به سرعت آزاد شدم و تا آنجا که میدانم دکتر داریوش نیز تنبیه شد واز من دلجوئی کردند و گفتند اگر بخواهم میتوانم پیشمرگ شوم من نیز از همه چیز نفرت پیدا کرده  بودم تمام رؤیاهایم به هم ریخته شده بود هر چه با من حرف زدند قانع نشدم و کومه له را به جا گذاشتم و پیش چریکهای فدایی اقلیت یعنی شورای عالی رفتم وقتی که به آنجا رفتم در مقر دنبال مسئولشان را گرفتم و گفتم شما به هر چه که بهش اعتقاد دارید به من بگوئید که شما چی دارید؟ تشکیلات دارید؟ قاضی دارید؟ محاکمه میکنید؟ چه کار میخواهید بکنید؟ زود شروع کنید من به اندازه کافی محاکمه شده‌ام به اندازه کافی زندانی شده‌ام دیگر حوصله محاکمه و زندان شما را نیز ندارم اگر میخواهید به من کمک کنید از همین روز اول بگوئید اگر هم نمیخواهید من هیمن حالا به مسیر خودم  ادامه دهم و دنبال کسانی،جریاناتی بگردم که میخواهند به من کمک کنند دیگر حوصله ام سررفته است طاقت محاکمه بازجویی ندارم گفتم اگر به من کمک میکنید .. البته هنوز حال وضع خوبی نداشتم و در یک حالت بحران فکری بودم. در آن زمان دوتن از مسئولین آنموقع به تفصیل به دلجوئی از من پرادختند و از من خواستند که وارد آموزشگاه کومه له شوم بنا به فشار روحی نتوانستم بپذیرم، و با توجه به اندک آشنائی در آن زمان با بخشی از چریکها به نام شورای عالی نزد آنها رفتم و ضمن تشریح حال و روز خود آنها مرا پذیرفتند و به مدت سه ما در مقر شورای عالی ماندم و الحق از هر لحاظ انسانی به من کمک شد و خود را باز یافتم،

خلاصه آن‌ها نیز خیلی به من مَحبت کردند به من اطمینان خاطر دادند که محاکمه نیمکنند اینطوری آنجا ماندم بعد از یک هفته گفتند تو از نظر روحی و روانی خیلی خسته‌ای مشکلات تو مشکلات فلسفه‌ای است ما تصمیم داریم برایت یک کلاس فلسفه بگذاریم  خلاصه برای من یک کلاس فلسفه سه ماه گذاشتند و بنده در آنجا سه ماه کلاس فلسفه خواندم خلاصه کلاس فلسفه تمام شد بعد از این مدت توسط چند تن از کادر های کومه له با من گاه گداری ارتباط داشتند مرا تشویق کردند که به صف کومه له باز گردم. یک روز دیدم که امین گرگی یکی از اعضا  کومه له با جریانات دیگر بود آمد و به من گفت من با تو کار دارم من را دعوت کرد که به مقر کومه له بروم اول گفتم نه خلاصه خیلی اصرار کرد و گفت این یک دعوت رسمی است خواهش میکنم به مقر کومه له بیا کارت داریم خلاصه من نیز سر موعود به مقر کومه له رفتم بیاد دارم که و یک دو نفر دیگر نشسته بودند بعد از مَحبتهای زیادی گفتند چرا به کومه له برنمیگردی گفتم نمیآیم آنجا بحث در گرفت خلاصه بعداز چند روز بحث من را قانع کردندکه به کومه له برگردم این مسأله را با مقر چریکها مطرح کردم اصلاً یادم نمیرود که حماد شیبانی  گفت شمی ”من دوست ندارم به کومه له برگردی ولی تصمیم با خود توست فقط این را بدان هر وقت هر کجا گیر کردی و کمک خواستی در ما به روی تو باز است بدون قید و شرط بهت کمک میکنیم هر چه که در توان ما باشد از تو دریغ نخواهدشد“ خلاصه کوتاه کنم من درس فلسفه را تمام کرده‌ام  به کومه له برگشتم و این بار با زبان درازتر و  ولی این بار جرأت نکردم بگویم فلسفه نیز یاد گرفته‌ام چون ترسیدم اینبار بگویند آموزش دیده که ازش مشکوک نشویم، خلاصه دوباره به آموزشگاه رفتم و از آنجا پیشمرگ کومه له شدم و در گردان  شاهو سازماندهی شدم جالب اینجا بود یک روز با یک نفر مهابادی هیمنطوری صحبت میکردیم و گفت تو اهل کجایی؟ من هم گفتم من اهل صلوات آباد هستم گفت ”شمی را میشناسی؟“ گفتم نه نمیشناسم، گفت ”آری جاسوس بود یک جاسوس خطری بود خیلی آدم کثیفی بود“ و من  گفتم عجب خیلی آدم خطری بود؟ گفت ”آری خیلی خطری بود“

”خیلی چیزها را علیه کومه له طراحی کرده بود“ ”حداقل شش تا هفت طرح از طرحهای مختلف و خطری برای ضربه زدن به کو مه له را داشت“ من گفتم خوب آلان کجا است ”گفت ”نمی‌دانم مثل اینکه کومه له فهمید میخواست اسیرش کند ولی مقاومت کرد و فرار کرد“من یک آه و یک نفس عمیق کشیدم و با لبخنده گفتم من این شمی را میشناسم با این همه  رنج و درد، من بالاخره به گردان منتقل شدم و زندگی پیشمرگی را این بار با آگاهی بیشتر و با ثبات شخصیتی بیشتری ادامه دادم خیلی به تحقیقات علاقه داشتم همیشه دوست داشتم مطالعه کنم به هنر نیز خیلی علاقه داشتم. با دوستانی که علاقمند به هنر بودند یک گروه تئاتر درست کردیم و برای پیشمرگان تئاتر باز میکردیم ، در جریان کانی خیاره(دیزلی ) حضور داشتم. در حرکت های نظامی، خاطره ها و گزارشهائی برای برنامه “ئاسوی شورش” رادیو کومه له تهیه می کردم. زمستانها دوران فراغت در اردوگاه های کومه له بعنوان کسی که شادابی و سر گرمی را به اردوگاه می بخشیدم چهره ای شناخته شده بودم . تئاترهای : مرز ، سگ مرد ، آواره، ثریا قاتل فزندان خویش، کرایه نشین، از بالا به پایین ، زندان، تئاترها هائی که در ذهن پیشمرگان کومه له آن زمان هنوز فراموش نشده است به کمک دوستان  بازی کردم. بعد از فاجعه گردان شوان در این گردان سازماندهی شدم و برای جبران خسارت گردان شوان در منطقه سنندج در جوله های شرکت داشتم.

یک روز شروع کردم رومان بنویسم آرزوی دیرینه ام بود که نویسنده و رومان نویس بشوم و فکر میکردم که آلان وقت و امکاناتش فراهم شده است و به همین دلیل شروع کردم داستانهای کوتاه مینوشتم تئاتر مینوشتم  عضو کانون هنر و ادبیات کارگری کومه له شدم شعرهایی مینوشتم ولی خودم جرأت خواندن آنرا نداشتم چونکه شعرهای من همیشه  مورد نقد قرار می گرفت! به من گفتند شعرهای تو چریکی است من در کومه له یک آدم مشکل سازی بودم کومه له هیچ‌وقت به من واقعاً باور نکردکه من، من هستم و من کس دیگری نیستم و نمی توانم باشم. دلیلش نیز این بود که من به نسبت یک جوان دهاتی خیلی مسائل را میدانستم این همیشه و در میان کومه له نیز سؤال برانگیر بود من یاد گرفته بودم دهنم را باز کنم و حرف واقعی دلم را بزنم و این خیلی اوقات با محیط سازگار نبود

انتقادات من از مسائل کوچک تا بزرگ مسئولین را ناراحت میکرد شاید خیلی اوقات نمیدانستم چه چیز را کجا و در چه جمعی و به چه شکلی مطرح کنم و این مشکل ساز بود  فکر میکردند من جوسازی میکنم فکر میکردند من ناراضییان را ناراضی تر میکنم و  حتی خیلی اوقات کسانی انتقاد داشتند ولی طوری مطرح میکردندکه گویا من آنرا گفته‌ام مثلاً میگفتند بقول شمی، من هم آنجاهایی که خودم بودم بیشتر میخندیدم وجدی نمیگفتم که من این حرفها را نزده ام با این وضع همیشه عاشق شعر نویسی بودم و وجود این مشکلات، من دست  از تلاشهایم برنمیداشتم ولی این تأثیر داشت که فعالتیهای من و اثرات من را اصلاً جدی نگیرند به یاد دارم که در منطقه مریوان با شهید روشنک آشنا شدم  روشنک و رفتا او من را تحت تأثیر گذاشته بود بعد از چند روز روشنک در یک درگیری با نیروهای جمهوری اسلامی با گلوله ژ۳ زخمی شد و موقعی که جان باخت من در کنارش بودم این واقعه برایم خیلی ناگوار بود و بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم رفتم زیر سایه یک سنگ بزرگ نشستم و یک شعر برایش نوشتم موقع خاکسپاری رفتم شعرم را بخوانم رفیق مسئول  گفت ”اول بده خودم بخوانم ببینم چی نوشتی“ خواند و گفت برو برو ”این شعر احساسی و ایدالیستی است نمیشه آن را خواند“ من هم گفتم شعر فقط احساس است، من هم یک نگاهی بهش انداختم و هیچ مقاومت نکردم و شعرم را دوباره در جیبم گذاشتم  کمی اینورتر آمدم و شعرم را پاره کردم و آنرا پرت کردم به چنین دلائلی خیلی از شعرها و اثرات هنری خودم را نشان نمیدادم و متاسفانه از بین میرفتند زندگی من در کومه له یک زندگی پر تحرک و شور و شوق و متناقض و بعضا متشنج بود هر کاری میکردم به خودم که به کارم را نمیتوانستم به انتها برسانم هیچ‌وقت موفق نشدم یک کتاب کوچک به چاپ برسام  من یک خصلت دیگر نیز داشتم ،من میخواستم بگویم من نیز هستم برایم مهم نبود کومه له در مورد من چه فکر میکند میدانستم پیش مسئولین زیاد خوشنام نیستم ولی از طرف دیگر همیشه دور و برم شلوغ بود همیشه تعداد زیادی نیز مشوق من بودند همیشه شوخی و شلوغی داشتیم به هیمن دلیل وقتی که من در مورد افغانستان کنفرانس داشتم نزدیک صدپنجاه نفر آمده بودند که آن زمان چنین تعدادی فقط برای مسئولین بزرگ و موضوعات مهم جمع میشدند این افتخارات را نیز داشتم

 

وریا: پس چرا کومه له اینقدر برایتو مهم بود؟ چرا اصلحه این سازمان را به دوش گرفته بودی؟ چرا جان خود را برای این جریان به خطر انداختی؟

شمی : من این را میتوانستم از هم جدا کنم و اعظمت کومه له را ببینم  من میدانستم کومه له در دل خود ارتجاع علیه خودارتجاع بلند شده است در یک شرایط قهقرائی و سیاهی،ارتجاعی پرچم برابری را برافراشته بود هم ضعفهایش را میدیدم و هم نقطه قوتهایش کومه له وقتی که در منطقه پرچم آزادی و برابری را برافراشته بود که جامعه ایران مدتها بود از نداشتن جریاناتی سیاسی و رادیکل در رنج بود عظمت کومه له در این بود که تو میدیدی که ارتجاع به معنای واقعی کلمه معاصر کرده  یا گرفته بود آنرا از همه لحاظ سیاسی، تاریخی، نظامی، فرهنگی و در دل چنین اوضاعی کومه له ای میدیدی که سربلند و با عظمت فراوان برای برابری انسان‌ها تلاش میکرد از هیچ مانعی هراس نداشت کومه له غیر از این معنی نداشت و هم گرایش رادیگال و مترقی ترین حزب چپ در آسیا، اما اگر کومه له را نسبت به توقعات خودمان ارزیابی کنیم دارای اشکالات زیادی نیز بود و هست

وریا: سر چه موضوعاتی کنفرانس دادی؟

شمی: سر افغانستان سر صندوق تعاونی های اجتماعی کارگران،این اواخریها وقتی که من را اخراج کردند سر مسأله کامبوج کار میکردم

 

وریا :کجاها و در چه گردانهائی بودی؟

شمی: گردان شاهو بودم بعد از بازسازی گردان شوان من در این گردان سازماندهی شدم 

وریا در زندگی روزانه چه چیزی برایت جالب بود؟

شمی: زندگی در کومه له همه‌اش برای من جالب بود یک نوع فداکاری وجودداشت که خیلی قابل تحسین بود مثلاً طرف حاضر بود به خاطر نجات دوستش، چان خود را به خطر بیندازد و واقعاً خیلیها برای اینکه خطر از روی رفیقش رفع کند خودش کشته میشد این را در کمترین تشکیلاتها آدم میتواند ببیند. به یاد دارم که این حالت در حالتهای عادی نیز وجود داشت مثلاً یک بار اینقدر تشنه بودم که من در حالت بیهوشی قرارگرفتم به یاد دارم که رضا سهم آب خود را به من داد کومه له یک تشکیلات توده‌ای ابهت دار بود من کومه له آنموقع با بعضی از کومه له ایهای امروز که اسم تشکیلاتهایشان را که جعل کردن و  کومه له گذاشته‌اند مقایسه کنیم میبینیم یک کپی رنگ باخته و از نظر سیاسی توخالی  دور از برابری طلبی، بی‌ادب و حاشیه‌ای این‌ها واقعاً فقط اسم کومه له را بر پیشانی نواشته اند هیچی از آن را ندارند اگر کسی از من سؤال کند که کومه له چیست ؟ میگویم کومه له یعنی برابری طلبی کومه له یعنی خوبی که سرسیاستهای انسانیش سازش پذیری را نمیشناسد کومه له یعنی حزب راستین کارگران و زحمتکشان حزبی که در دل ارتجاع و در اوج قدرت مرتجعین به خود اجازه قد علم کردن داده و به هیچ چیز غیر از برابری راضی نیست نظر خودم این است که امروز هیچکدام از کومه له ها این نیستند مسأله ای که خیلی من را تحت تأثیر قرار داد فاجعه گردان شوان بود من خودم آنموقع در گردان شاهو بودم ولی اکثر رفقای من در گردان شوان بود هم خودم و هم آن تمام تلاشهایم این بود که به گردان شوان منتقل شوم ولی مواقفت نمیکرد. یعنی اگر اصحاق مانع نمیشد من نیز با این گردان از بین رفته بودم موقعی که فاجعه گردان شوان اتفاق افتاد من در ارودگاه بودم از نظر عاطفی تا امروز نیز بزرگترین ضربه عاطفی برای من بود و از نظر سیاسی نیز بزرگترین لطمه ای بود که آن را احساس کردم آن اعتقادی که به طرحهای نظامی تشکیلات داشتم را از دست دادم با دیدی نقادانه به تمام طرحها و برنامه‌های تشکیلات میپرداختم بعداز اینکه گردان شوان بازسازی شد من نیز جزء کسانی بودم که دوباره گردان را درست کردیم ولی سر بی اعتمادی که به من دست داده بود حرفهایم خود را بی پروا میگفتم و این تشنجات من با مسئولین را نیز بیشتر کرده بود خلاصه ما بعداز اینکه گردان شوان را درست کردیم به منطقه رفتیم

وریا : چه احساسی داشتید وقتی که به محل فعالیت گردانی رفته بودید که خود آن‌ها وجود نداشتند و شما به اسم آن‌ها و یا جانشینان آن‌هافعالیت میکردید ؟

شمی: ما احساس خوبی نداشتیم برای همه ما فضای سنگینی بود ما دوست داشتیم جای آن‌ها را پر کنیم ولی میدانستیم که ما آن‌ها نیستیم و نمیتوانیم باشیم میدانستیم ابهت آن‌ها را نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم برای ما وظیفه سنگینی بود

 

وریا: مردم چگونه برخورد میکردند ؟

شمی مردم نیز تقریباً احساس ما را داشتند گردان شوان برای مردم خیلی مهم بود زمانی اهمیت و جایگاه آن‌ها را در میان مردم احساس کردیم که خود آن‌ها دیگر از دست داده بودیم آن‌ها ضمن اینکه از کمبود عظمت گردان شوان رنج میبردند همزمان به ما نهایت مَحبت را میکردند و از ما پشتیبانی مینمودند. در میان حالت غمگینی که داشتند به این خیلی دلخوش بودند که جمع دیگری پیدا شده‌اند و میگویند ما گردان شوان هستیم و میخواهیم همان گردان باشیم ولی هر دو میدانستیم که ما آن نیستیم

 

وریا: جمعی از گردان شوان اسیرشدند و در سنندج اعدام شدند شما کی در منطقه حضور داشتید قبل از اعدام آن‌ها یا بعد از آن ؟

شمی بلی ما قبل از اعدام آنها بودیم . پشت یک  آبادی  در نزدیک سنندج مخفی  بودیم  یک زن برای من تعریف کرد خیلی چیزها را گفت ولی چیزی که آلان به یاد دارم این است که گفت ”من کاک قادر را دیده‌ام یک دست او فلج بوده دستش تکان نمیخورد“ ازش پرسیدم او نیز گفته است ما کمونیست و کومه له می‌مانیم دیگر یادم نیست این زن قادر را در زندان یا بیمارستان یا کجا دیده بود من خیلی دوست دارم از این عزیزان یاد کنم نگاه کن در وجب به وجب خاک کردستان خون کمونیستها ریخته شده است

 

وریا: تو تا کی در گردان شوان بودی؟

شمی: تا سال ۶۸ من یک زخمی را در منطقه به اردوگاه کومه له آوردیم مدتی در ارودگاه کومه له بودم و یکهو رفیق صدیق کمانگر ترور شد دسته ما ماموریت دستگیری صدیق  گژالی  را بعهده داشت صدیق جاسوس حکومت بود و به میان کومه له رخنه کرده بود و وقتی که نگهبانی صدیق  کمانگر می‌شود به او تیراندازی میکند و اینطوری صدیق کمانگر را ترور کرد و خودش فرار کرد که او را پیدا نکردیم بعد از این ترور کمیته مرکزی کومه له تصمیم گرفت که هر کسی که در زندان جمهوری اسلامی بوده و ابهاماتی در پرونده او هست را محترمانه کار بگذارند در این رابطه ۱۳ نفر را اخراج کردند که یکی از آن‌ها من بودم

وریا: چه‌جوری اخراج شدی ؟ موقعی که این تصمیم را اعلام کردند چکار میکردی ؟

شمی: من خوابیده بودم  قرار بود آنروز آشپز باشم ولی از ماموریت برگشته و خیلی خسته بودم و نمیخواستم به آشپزی بروم عبدالله من را بیدار کرد من نیز فکر کردم که میگوید چرا به آشپزی نرفته‌ام  یکهو ”گفت ما تا آلان فکر میکردیم رفیق ما هستی ولی آلان میدانیم که اینطوری نیست و گفت همین آلان وسایلهایت را تحویل بده“ من هم شوکه شدم گفتم وسائل چی ؟ گفت ”اصلحه حمایل و بدونه اراده تفنگم را بلند کردم و بهش دادم“چیزی دیگری نداشتم فقط یک دستمال ابریشم داشتم و تفنگم یادم نمیرود که تازه ۱۰ دینار داده بودم تا کلانشینکفم را عوض کرده بودم یک کلانشینکف تاشو داشتم و واقعا برام جالب بود ولی  رفیق عبه درک این را نداشت که صبر کند تا من بیرون بروم و همانجا تفنگ من را به به یک رفیق زن  داد چنور نیز از اینکه تفنگ خیلی قشنگی بهش داده‌اند خیلی خوشحال شد بی اطلاع از اینکه حرکاتهای این‌ها چقدر من را از نظر روحی زخمی میکند حرکات این دو نفر اینقدر برایم زشت بود که اخراجم را فراموش کردم در این لحظه همه چی برایم بی‌معنی شد به همین دلیل هیچ مقاومتی نکردم برایم نیز دیگر مهم نبود ثابت کنم که بی گناهم یا با گناهم از همانجا عبه جلو من راه  افتاد و چهار نفر از رفقای صمیمیم دو نفر راست دو نفر چپ جلو نیز در وسط من را به روابط عمومی بردند. من دیگر نفرت داشتم آنجا بمانم چونکه فکر میکردم بعداز سالها تلاش و بدبختی و زحمت در این تشکیلات آخر سر یک اتهام مبهم چند ساعت قبل رفیق جان جانی و چند ساعت بعد به  نگهبان و اسیر تبدیل شدیم سؤال کردم که چرا من را باز داشت نمیکنند در جواب گفتند آن‌ها این کار را نمیخواهند بکنند چند روز آنجا ماندم و چهار نفر از همین اخراجیها نیز پیش من بودند فضا خیلی عوض شده بود به همدیگر هیچکاری نداشتیم من از آنجا به شهر رانیه رفتم در آنجا قرار بود کومه له به من کمک کند که خودم را تأمین کنم چند نفر را دیدم که قدیم کومه له بودند و آنجا زندگی میکردند آن‌ها از دیدن من خیلی خوشحال شدند ولی من میدانستم که شهر رانیه  مرکز جاسوسی چندین کشور بود و بخصوص ایران و عراق خیلی مایه برای جاسوسانشان میگذاشتند مرکز جاسوسی آمریکا، ترکیه، ایران و عراق بود من تازه رسیده و در قهوه خانه داشتم چای مینوشیدم دقیقاً جلو در جلو چشم همه ما یکی تفنگ به روی دیگری کشید و او را کشت. من فوری به مقر کومه له رفتم و گفتم من در این شهر نمیمانم میخواهم به سلیمانیه بروم آن‌ها گفتند نمیشود باید اینجا بمانی ولی با اولین ماشین کومه له با مسئولیت خودم به سلیمانیه رفتم و آنجا به مقر کومه له رفتم چونکه بدونه اجازه آمده بودم آن‌ها هیچ تمایلی برای کمک به من را نداشتند دو روز آنجا در مقر ماندم بعداز دو روز گفتند اینجا هتل نیست و خلاصه محترمانه من را جواب کردند من نیز مقداری پول داشتم خود کومه له بهم داده بود سه روز در هتل خوابیدم بعد از آن پول تمام شد تقریباً حدود دو روز پول نداشتم غذا بخورم شبها بغل دیوارهای پس کوچه‌ها خوابیدم روز سوم در یک قهوه خانه کار پیدا کردم به روزی ۴دینار و همان روز در سرچنار یک اتاق پیدا کردم که بیشتر شبیه به یک طویله بود تا یک اتاق ولی برای ماهی ۳۵ دینار فوری آنرا پذیرفتم  اینطوری مشغول به کار شدم

وریاچه‌جوری این کاررا پیدا کردی ؟

شمی: دکان به دکان میگشتم و سؤال میکردم!وقتی به این قهوه خانه رسیدم اسم صاحبش کاک والی بود . کاک والی نیز قدیم ایرانی بود ولی من نمیدانستم بهش گفتم آقاجان من واقعاً اهل کار هستم ما خودمان چایخانه داشتیم من اهل ایران هستم و اینجا خیلی محتاج پول هستم و یک عمو هم اینجا دارم دنبالش میگردم کاک والی گفت خوب شروع کن کار کن ، فوراً شروع به کار کردم بعداز دو روز از گرسنگی نمیتوانستم کار کنم بهش گفتم نان میخورم و پول آنرا از حقوقم بردار یک نان و ماست و چای خوردم دوباره جان گرفتم خلاصه رابطه بین من و کاک والی خیلی صمیمانه بود همیشه سعی داشت من را پای کاسه پولش وقتی که خودش جایی میرفت بگذارد روزی به من چهار دینار میداد و یک صبحانه و یک ناهار نیز مجانی جالب اینجا بود که من کار قهوه چیگری نکرده بودم یک بچه یازده ساله آنجا کار میکرد و با مهارت خاصی با استکانها ور میرفت با ملودیهای خاصی از استکانها صدا درمی آورد و ۱۰چای را یکباره تقسیم میکرد من هر بار دو تا استکان پر میکردم با لرزه لرزه آنرا میبردم وقتی سه استکان میشد میافتاد و میشکست یک روز من و کاک والی و یک بچه ده یا دوازده ساله کار میکردیم کاک والی سرشیر را برای من و خودش آورد ولی برای بچه نیاورده بود من دلم نیامد بدون بچه بخورم و سرشیر خودم را به بچه دادم و خودم نان و ماست خوردم کاک والی اول هیچی نگفت ولی ظهر همان روز گفت تو چرا سرشیر خود را به بچه دادی؟ من هم گفتم چه عیبی داره دوست داشتم بچه آنرا بخور گفت نه تو کمونیستی! تو کمونیستی! گفتم اگر این کار خوبی است و اینطوری آدم کمونیست می‌شود خوب من کمونیستم، من میدانستم که نه فقط کاک والی حتی مشتریان خیلی با من با احترام برخورد میکردند یکبار نیز با کاک والی دعوایمان شد یک کارگر داشتیم اسمش کریم  بود یک روز کاک والی بهش گفت تو دزدی و او را بیرون کرد پسره هم واقعاً دزدی میکرد ولی من نمیدانستم من از اینکه کاک والی جلو چشمم مشتریان او  را بی‌ارزش کرد خیلی ناراحت شدم و من نیز لباس کارم را درآوردم و گفتم من نیز کار نمیکنم کاک والی آمد من را بوسید و گفت تو نمیدانی خواهش میکنم تو بمان تو او را نمیشناسی من هم گفتم تو نمیبایست در میان جمع مشتریان  اینطوری او را خراب میکردی خلاصه همه چیز را برایم توضیح داد و مرا قانع کرد که به سر کارم برگرددم. من بعد از مدتی خیلی اوضاعم خوب شده بود به همه میتوانستم کمک کنم جماعت مقر کومه له من را جور دیگری نگاه میکردند من به مقر آمد و رفت داشتم

وریا تو بعد از این همه داستانها چرا به مقر کومه له میرفتی ؟

شمی خیلی اوقات دلم خیلی تنگ میشد

به آنجا میرفتم برای اینکه دلم گرفته میشد وقتی دلم میگرفت جلو مقر مینشستم اینطوری دلم دوباره  باز می شد. ولی یک روز از آن اوایل در قهوه خانه کار میکردم یکهو فردوین دارابی پیدایش شد و گفت “سلام کاک شمی”  همین را که گفت، سر برگرددم، دیدمش، همچنین یکه خوردم که استکانها از دستم افتاد و شکستند برای یک لحظه بهم برخورد، من را در حال تقسیم چای میبیند ولی فقط یک لحظه بود خیلی سریع دوباره خودم را باز یافتم و نمیدانم چرا بهم برخورد ولی او گفت “کار عیب نیست ما به تو افتخار میکنیم” و من نیز بهش گفتم من را به این وضع انداختید حالا میخواهید به آن افتخار کنید خلاصه کومه له سعی کرد دلم را دوباره بدست بیاورد قول دادند که من را به ترکیه بفرستند که از آنجا بتوانم وارد کشوری امنی شوم و پناهنده بشم حتی گفتند اگر تشکیلاتی نیز من را به خارج بفرستند آن‌ها ۵۰۰ دینار جهت پول کرایه  هواپیما را پرداخت میکنند خلاصه من را صدا کردند و به روابط عمومی سلیمانیه دعوت کردند این قول و قرارها را دادند جماعت دوباره خیلی صمیمانه با من برخورد میکردند روابط من با کومه له خیلی بهتر شد حتی وقتی پول داشتم بعضی از رفقایم را دعوت میکردم باهم بیرون میرفتیم مشروب میخوردیم و یک روز کومه له من را صدا کرد و پتو و لحاف بهم دادند خودشان رفتند برایم موکت استکان کتری و قوری و برایم خریدند و برای خانه‌ام آوردند چونکه من هیچی در خانه‌ام نداشتم و یک‌سره خانه من را فرش کردند،آقا یکی پتو میآورد یکی چراغ میآورد یکی وسایل غذایی میآورد و من خانه‌ام مثل خانه شد همه چیز فرق کرد در عرض یک ماه برخوردها اینقدر عوض شد من دوباره برای کومه له عزیز شدم مثل قدیم با من برخورد میکردند ولی من ضمن خوشحالی که آن‌ها برخوردشان عوض شده بود خودم هنوز خیلی از کومه له دلگیر بودم و نمیتوانستم کاری که کرده بودند را ببخشم ولی روابط ام با آن‌ها گرم بود کومه له برایم ماهانه پول میآورد ماهی ۶۰ دینار در این حول و حوش، یک روز رفیقم هادی خانی آمد و گفت شمی چریکها دنبال تو میگردند بیا من تو را به آنجا ببرم من گفتم نه من رویم نمیشود چون برای آن‌ها هیچ‌وقت کاری نکردم با اصرار هادی به آنجا رفتیم دوباره خیلی به من مَحبت کردند و دوستی ما مثل سابق برقرار شد و آن‌ها به من گفتند ما تو را به خارج میفرستیم گفتم این حرف را نزنید من از خوشحالی سکته میکنم چونکه نمیتوانم باور کنم ولی حماد شعبانی گفت حتماً تو را به خارج میفرستیم حمادشعبانی همان کسی بود که گفت ”هر وقت گیر کردی دوباره بیا“.

وریا حماد سؤال نکرد چرا وضعیت به اینجا رسیده است ؟

شمی: چرا گفت چرا تو را اخراج کرده‌اند من هم گفتم به من گفته‌اند که قابل اعتماد نیستم خلاصه گفت اصلاً ناراحت نشو من تو را به خارج میفرستم اینطوری سفر من را فراهم کردند کومه له رفته بود که ازشان تشکر کند چریکها نیز به کومه له گفته بودند این شخص مال ماست کسی لازم نیست جهت کمک به افراد خودمان از ما تشکر کند کومه له بعداً به من گفت که او از چریکها تشکر کرده و ۱۵۰دینار را جهت خرید لباس برای رفتن به خارج را بهم دادند من هم گفتم که شما ولی قول دادید که ۵۰۰ دینار به من بدهید جهت بلیت هواپیما آنها گفتند که چریکها گفته‌اند شمی از خودماست و مطمئنم پول بلیت را هم میدهند من هم بعنوان اعتراض ۱۵۰ دینار را نگرفتم که بعداً یوسف پاوه ای آنرا برایم آورد وقتی به اینجا رسیدم کومه له دوباره با من تماس گرفت ولی من دیگر جوابشان را ندادم و تا آلان دیگر با آن‌ها همکاری نداشته‌ام.

وریا جریان آمدنت را برایم بگو

شمی: چریکها عکس برای روی پاسپورت از من خواستند، و من رفتم عکس گرفتم ولی عکاس مشکل داشت و عکسها را پس نمیداد آن‌ها نیز میگفتند فوری عکس میخواهند یک عکس سرپا بردم و گفتم آنرا قیچی کنید حماد خندید و گفت برو سوار ماشین شو و خلاصه مسعود من را به یک عکاسی دیگر برد و عکس گرفتم و برگشتم پاسپورت تهیه شد و من را به بغداد بردند در بغداد یک شب در هتل رشید بودم روز بعد به فرودگاه آمدیم من مقداری عکس خاطرات داشتم و قبل از اینکه حزب بحث ما را کنترل کند یکی از دوستانم که چریک بود عکسهارا از من گرفت و همانجا پاره کرد و دور انداخت سیگارم را گرفتند ساعتهایمان را عوض کردیم و روی وقت آلمان تنظیم نمودیم خلاصه سعی کردند آثار آنجا را نگذارند مبادا پلیس آلمان ما را دوباره دیپورت کند ما ۱۱ نفر بودیم وقتی به آلمان فرانکفورت رسیدیم پلیس آلمان ما را گرفت من پاسم را توی هواپیما اصلاً بیرون نیاوردم.آنرا جا گذاشتم. پلیس ما را گرفته بود دیدم ۲ زن زیبا آمدند و به انگلیسی اسمهای ماها را میخواندند من اسم خودم حالیم نمشد تا بعد متوجه شدم دارد اسم من را میخواند اصلاً از همان خورطومی بیرون آمدیم دنبال ما میگشتند تا از ما دفاع کنند که ما را دیپورت نکنند آن‌ها نیز آنجا بودند تا آنجا که میدانم اونها بودند چریکها همه این‌ها را با برنامه در جریان گذاشته بودند پلیس ما را از خورطومی بیرون کشید ولی ما میگفتیم ما از ترکیه آمدیم ۲ زن که اسمهای ما را صدا میکردند جوری به ما حالی کردند که نترسیم من دیگر خیالم راحت شد ما را به بازداشتگاه بردند و بازجویی دوباره شروع شد  از من هشت ساعت بازجویی کردند هشت ساعت دروغ گفتیم هشت ساعت سر هواپیما و رنگ هواپیما سؤال کردند در سالن بودیم پر از هندی و سریلانگائی بود من سیگار نداشتم فقط دنبال سیگار بودم از مترجم سؤال کردم که آیا یک سیگار به من میدهد گفت نه ولی بعداًاز سیگار خودش یکی را بهش دادم و با فندک خودش برایش روشن کردم کلی تشکر کرد من هم نگفتم از خودت دزدیدم روز بعد یک زن سیاهپوست آنجا بود و یک بچه نیز داشت آمد بچه‌اش را دست من داد و خودش را بردند تا غروب این بچه پیش من بود من هم نه زبان بچه را بلد بودم و نه میدانستم چکارش کنم با هزار بدبختی و شکلک در آوردن با بچه حرف میزدم بهش غدا میدادم یک زن به من گفت که” چقدر خوشحالی” ؟ گفتم شما نمیدانید من از کجا آمده‌ام گفت ولی اینجا باید همه چیز را از صفر شروع کنی گفتم ول کن من هزار درجه زیر صفر شروع میکنم این برای من تولد دوباره است من دوباره زنده شده‌ام تو نمیدانی من از کجا آمده‌ام مترجم خیلی اخمو و بداخلاق بود در حالیکه اگر ما نبودیم آن‌ها نیز شغلن داشتند ولی آن‌ها بیشتر حسودیشان میآمد که چرا ما آمده‌ایم من بهشان گفتم مثل اینکه ما برای شما نان و شغل هستیم. خصوصا یک مترجم تهرانی داشتند که آدم مزخرفی بود آدم مرتجعی بود. من دو روز آنجا بودم و بعداً منتقل شدم که کومه له مرا را ملاقات کرد  بعداز ۶ ماه  جواب  پناهندگی سیاسی را گرفتم  و پاس  آبی  را در جیبم گذاشتم .