افراد چگونه شکنجه گر و آدم کش می شوند!

بهرام رحمانی
September 18, 2019

افراد چگونه شکنجه گر و آدم کش می شوند!

(به مناسبت سی و یکمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 1367)

 

bahram.rehmani@gmail.com

 

کشتار زندانیان دهه 60 و به خصوص کشتار قتل عام سال 1367، آن قدر وسیع و جنایت آن چنان بی حد و حصر بود به طوری که هنوز هم این سئوال مطرح است خمینی چه شخصیتی داشت که، بی رحمانه کشتار نسلی از فعالان سیاسی دوران انقلاب را صادر کرد؟ او چگونه تروریسم دولتی را در جهان علنیت داد؟

آیت الله روح الله خمینی، بیان گذار حکومت اسلامی، این آدم به غایت عبوس، خشن و یک دنده ای بود که تاریخ و اعمال جنایت کارانه دیکتاتورها قبل از خود مانند هیتلر و موسولیسنی و فراکو ... را تکرار کرد و با تاکید به صدور پان اسلامیسم با هدف برقراری امپراتوری اسلامی، کشتار و ترور مخالفین، شکستن قلم ها و بستن دهان ها، تاکید به ادامه جنگ خانمانسوز ایران و عراق، صدور فرمان کشتار چندین هزار زندانی سیاسی در پایان این جنگ هشت ساله و ترور سلمان رشدی نویسنده هندی - بریتانیای هزاران کیلومتر دور از ایران و...، به معنای واقعی جهان را تکان داد! او حکومتی را بنیان گذاشت که این حکومت، چهل است هر آن چه در همه زمینه های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و امنیتی بر سر راهش قرار گرفته تخرب و نابود کرده است.

شخصیت خمینی یکی از نمونه‌های روشن و برجسته «شخصیت اقتدارطلب» و «خشونت طلب» است که پس از جنگ جهانی دوم بسیار مورد مطالعه محققان علوم اجتماعی و به‌ویژه روان شناسان قرار گرفت. دنیای خمینی ها اغلب به دو گروه بزرگ تقسیم می‌شود: «خودی‌ها» و «غیر‌خودی‌ها.» از نظر خمینی و جانشینان او، تمامی غیر‌خودی‌ها خطرناک و بالقوه یا بالفعل دشمن‌ هستند. این خصوصیت به شخصیت این افراد رنگ و رویی از کاراکتر قدرت طلبی، جاه طلبی و خشونت طلبی می‌دهد. در حقیقت خشونت و بی‌رحمی از ویژگی های بارز شخصیت خمینی بود.

بی گمان هیچ کس شکنجه گر و آدم کش به دنیا نمی آید، بلکه این جامعه و قدرت حاکم بر جامعه است که به آن ها این نقش را می دهد. به مناسبت سی امین سال گرد کشتار چندین هزار زندانیان سیاسی در بهار و تابستان 1367 با فتوای جنایت کارانه خمینی، نگاهی می اندازیم به  این مسئله که شکنجه گران چگونه تربیت می شوند؟

نزدیک به چهار دهه است که شکنجه‌هاى بدنى و روانى بر بازداشت‌شدگان و زندانیان سیاسى و عقیدتى و اجتماعی و بدرفتارى‌های دیگر با آن‌ها از سوی حکومت اسلامى در جریان است. زندانیان بسیاری در زیر شکنجه‌های وحشیانه ناگزیر از «اعتراف» شده‌اند. زندانیان پرشماری در بازداشتگاه‌ها و زندان‌های مختلف سراسر ایران جان خود را در زیر شکنجه از دست داده‌اند.

قربانیان شکنجه در ایران، هیچ مرجع دادخواهى ندارند. جناح‌های گوناگون حکومت اسلامی و رهبر آن، همواره از شکنجه‌گران حمایت و آن‌ها را تشویق کرده‌اند.

در چنین وضعیتی، تحلیل‌ها، مقالات، سخنرانی‌ها، فیلم‌ها و مهم‌تر از همه شهادت قربانیان درباره‌ جنایت‌ها گام مهمی در راه پایان دادن به این سیاست ضدانسانى به‌شمار می‌رود. با استفاده از همه‌ امکانات رسانه‌ای؛ از جمله وب‌سایت‌ها و شبکه‌هاى اجتماعى، باید به افشاى شکنجه‌هایی که بر زندانیان رفته بپردازیم.

 

 

در سال دوم جنگ عراق خواهان صلح بود اما این خمینی بود که برای 6 سال به این جنگ ادامه داد، آن‌هم بعد از این‌که عراق از مرزهای ایران به مرزهای بین‌المللی عقب‌نشینی کرده بود و گفت که آماده یک راه‌حل مسالمت‌آمیز است ولی خمینی آن ‌را نپذیرفت و علاوه بر آن چندین قطع‌نامه شورای امنیت از جمله قطع‌نامه 598 که خواستار آتش‌بس بود را رد کرد.

پس از پذیرش قطع‌نامه‌ 598 سازمان ملل از سوی حکومت اسلامی که اجرای قرارداد آتش‌بس میان دولت‌های ایران و عراق را به‌همراه داشت، آیت‌الله خمینی در رابطه با سرنوشت زندانیان سیاسی مجاهد و نیروهای چپ احکامی صادر کرد که به کشتار شمار زیادی از مخالفان حکومت انجامید. اغلب این قربانیان به سازمان مجاهدین خلق و نیز به گروه‌های چپ و کمونیست تعلق داشتند. شمار کشته‌شدگان از 2500 تا 30 هزار تن تخمین زده می‌شود. اغلب اعدام‌شدگان، از ابتدای سال‌های دهه‌ 60 در حال گذراندن دوران محکومیت خود در زندان‌های اوین و گوهر دشت به‌سر می‌بردند. این اعدام‌ها، به‌طور کلی در ماه‌های مرداد‌(هواداران سازمان مجاهدین خلق) و شهریور‌(زندانیان کمونیست و چپ) صورت گرفت. اغلب قربانیان چپ‌گرای زندان‌های تهران در گورستان خاوران، به‌طور گروهی به خاک سپرده ‌شده‌اند.

روزنامه الحیات لندن روز پنج‌شنبه 18 بهمن 1397، در خبری به‌قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال 67 که توسط هیأتهای مرگ خمینی تدارک دیده شده بود می‌پردازد و می‌نویسد:

اواخر سال گذشته برابر بود با سی‌امین سال‌گرد  در سال 1988، خمینی قتل‌عام زندانیان سیاسی،بعد از پایان جنگ ایران و عراق فتوایی برای اعدام همه اعضای مجاهدین خلق که در زندان بر مواضع‌شان مصر بودند صادر کرد، وی در همین فتوا فرمان تشکیل کمیته‌هایی را برای انجام این اعدام‌ها صادر کرد، کمیته‌هایی که به «هیات‌های مرگ» تبدیل شد. اغلب اعضای این هیات‌ها در حال حاضر مناصب کلیدی را در حکومت اسلامی برعهده‌ دارند. نتیجه کار این هیات‌ها اعدام بیش از 30 هزار زندانی سیاسی بود که اکثریت قاطع آن‌ها از اعضای مجاهدین خلق بودند.

امسال سی‌‌امین سال‌گرد اعدام دسته‌جمعی زندانیان سیاسی در ایران است که به کشتار سال 1367 معروف شده است.

آمار دقیقی از تعداد کشته‌شدگان وجود ندارد، محل دفن آن‌ها هم معلوم نیست. خانواده‌ها هم‌چنان در پی دادخواهی هستند و هم‌چنان از سوی ماموران امنیتی حکومت اسلامی تحت فشار و آزارند. خانواده‌های جان‌باختگان حتی از سوگواری بر مزاری که تصور می‌کنند عزیزان‌شان در آن‌جا دفن شده‌اند، محرومند.

در سال 1395، یک فایل صوتی از دیدار و گفت‌وگوی آیت‌الله حسینعلی منتظری، جانشین برکنارشده بنیان‌گذار حکومت اسلامی با حسینعلی نیری، حاکم شرع در آن زمان، مرتضی اشراقی، دادستان وقت تهران و مصطفی پورمحمدی نماینده وقت وزارت اطلاعات در زندان اوین منتشر شد.

در این مکالمه آیت‌الله منتظری از کشتار دسته‌جمعی زندانیان سیاسی با عنوان جنایت یاد می‌کند. این سه نفر به‌همراه ابراهیم رئیسی رییس قوه قضاییه کنونی حکومت، از تصمیم‌گیران درباره اعدام‌های 67 به «هیات مرگ» معروف شده‌اند.

چند ماهی ست که خامنه ای سردمدار آدم کشان حکومت اسلامی، رئیسی یکی از اعضای هیات مرگ کشتارهای سال 1367 را بر راس قوه قضاییه، یعنی ماشین سرکوب و سانسور، شکنجه و اعدام گمارده است. قوه قضاییه در این دوره، تهدید، دستگیری، شکنجه و اعدام ها را نسبت به سال های اخیر، افزایش داده است.

اخیرا سایت «اعتماد آنلاین» مصاحبه ای با آیت‌الله سیدحسین موسوی‌تبریزی از مقامات بلند پایه حکومت اسلامی در دهه 60 انجام داده است. او در این مصاحبه، از اعدام‌های دهه 60 دفاع کرده است. موسوی تبریزی در ابتدای سرکار آمدن حکومت اسلامی از طرف خمینی به ریاست‌ کل‌ دادگاه‌های‌ انقلاب‌ اسلامی‌ استان‌ آذربایجان‌ شرقی‌ و غربی‌ گمارده شد.آن سال‌ها موضوع حزب خلق مسلمان و آیت‌الله شریعتمداری که در تقابل با خمینی وارد صحنه در این منطقه شده بود، خطری برای حاکمیت جدید محسوب می‌شد. در کنار آن اوج‌گیری مبارزات مردم حق طلبانه کردستان بر علیه حکومت و گسترش آن خطر دیگر برای حکومت بود، که خواب آرام را در غرب کشور از چشمان حاکمان قدار‌بند ربوده بود.

در چنین شرایطی، خمینی بینان گذار حکومت جهل و جنایت و ترور اسلامی، موسوی تبریزی را به ریاست‌ کل‌ دادگاه‌های‌ انقلاب‌ اسلامی‌ استان‌ آذربایجان‌ شرقی‌ و غربی‌ گمارد تا سرکوب‌ها را سازمان بدهند.در دوره ریاست موسوی تبریزی، او احکام اعدام برای ده‌ها نفر را در جریان سرکوب‌های خونین این دوره در شهرهای تبریز، ارومیه و... صادر کرد. بعدا خمینی او را به سمت دادستان کل حکومت منصوب کرد. در دهه 60،او از مسئولان رده بالای حکومت در سیستم قضایی حکومت بوده و در صدور احکام زندان و اعدام برای زندانیا ن سیاسی مستقیما دست داشته است. او امروز «اصلاح‌طلب» شده و همه مقامات بلند پایه و جناح‌های درونی حکومت اسلامی در طول چهار دهه گذشته از سازمان‌دهندگان و مجریان وسیع‌ترین سرکوب‌ها و جنایات، اعدام‌ها برعلیه مردم ایران بوده‌اند.

 

یک دسته دیگر از مقامات، کسانی هستند که در زمان کشتار و در تمام سال‌های پس از آن به‌طور دائم واقعیت کشتار را انکار و تحریف کردند، از جمله کادر دیپلماسی میرحسین موسوی در آن زمان، نمایندگان حکومت اسلامی ایران در ژنو و نیویورک در سازمان ملل، سفرای ایران در کشورهای مختلف که عفو بین‌الملل در سال 67 و 68 با آن‌ها ملاقات داشته و به‌طور هماهنگ، تمامی آن‌ها وقوع کشتار را مطلقا زیر سئوال می‌بردند.»

عفو بین‌الملل می‌گوید این گزارش 200 صفحه‌ای برمبنای شهادت‌ بیش از 100 تن از خانواده‌های قربانیان و نجات‌یافتگان آن سال‌ها و نیز صدها سند ثبت‌شده این نهاد، گواهی‌های فوت و گزارش‌ نهادهای حقوق بشری تهیه شده است. اسنادی که به‌گفته این نهاد باید درتحقیقاتی جامع توسط سازمان ملل مورد بررسی قرارگیرند.

شهادت‌ها و اسنادی که در گزارش تحقیقی عفو بین‌الملل منتشر شده، به توصیف این نهاد ارائه کننده «تصویری تکان‌دهنده است از ابعاد کشتاری فجیع» در تاریخ حکومت اسلامی ایران، اعدام‌های سال 67 در دست‌کم 32 شهر ایران.

روح‌الله حسینیان، رییس مرکز اسناد انقلاب اسلامی، در مصاحبه‌ای مفصل با برنامه اینترنتی رو‌در‌رو، از اعدام‌های دسته‌جمعی محکومان عقیدتی-سیاسی در تابستان و پاییز سال 1367 دفاع کرده است.

مقام‌های حکومت اسلامی به‌طور معمول درباره اعدام‌های سال 1376 تمایلی به صحبت ندارند ولی پس از انتشار فایل صوتی توسط دفتر منتظری، اظهارنظرها درباره این پرونده بیش‌تر شده است.

از جمله چهره‌هایی که قبل از انتشار فایل صوتی، از سخن گفتن درباره این ماجرا پرهیز داشتند، مصطفی پورمحمدی بود.

او 11 شهریور 1394 وقتی در یک جمع رسانه‌ای درباره این اعدام‌ها مورد پرسش قرار گرفت، از پاسخ مستقیم طفره رفت و گفت: «حوادث سال 67 هم از بحث جنگ تحمیلی جدا نیست و حتما برای توضیح بیش‌تر نیاز به فرصت کافی است.»

پورمحمدی در گفت‌وگو با هفته‌نامه مثلث همان رویکرد را در پیش گرفته و گفته در آن دوران در جنگ بودیم و در چنین شرایطی نیاز به توضیح حقوقی و بررسی عملکرد این قاضی و آن قاضی نیست.

استفاده از پوشش جنگ برای توجیه عمکرد خمینی و مسئولان حکومت در طول سه دهه گذشته رواج داشته ولی پورمحمدی سعی کرده با ترسیم مختصات یک جنگ جدید، این تکنیک را احیا کند.

او در این گفت‌وگو انتشار فایل صوتی گفت‌وگوی منتظری را بخشی از «عملیات مشترک آمریکا، سی‌آی‌اِی، موساد و عربستان برای موج جدید براندازی در ایران» می‌داند و می‌گوید «الان وقت جنگیدن است.»

در واقع، می‌توان گفت او پس از این‌که به اجبار از مرحله طفره‌رفتن و سکوت عبور کرد و وارد فاز اقرار و افتخار شد، اکنون در موقعیت طلب‌کارانه قرار گرفته و با پناه گرفتن در پشت جنگ جدید با عنوان «براندازی»، می‌خواهد راهی تازه برای فرار از پاسخ‌گویی پیدا کند.

مصطفی پورمحمدی، دبیر جامعه روحانیت مبارز، در گفت‌وگویی که در دو نسخه تصویری و متنی توسط هفته‌نامه اصول‌گرا «مثلث» منتشر شده، بار دیگر به صراحت از نقش‌آفرینی در اعدام‌های سال 1367 دفاع کرده است.

او تابستان سال 1395 هم به اجرای دستور خمینی برای اعدام دسته‌جمعی مخالفان حکومت افتخار کرده بود.

احمد خاتمی، امام جمعه موقت تهران، گفته است، می‌بایست به کسانی که به فرمان آیت‌الله روح‌الله خمینی هزاران نفر از زندانیان سیاسی را در سال 1367 اعدام کردند، مدال داد.

مجلس خبرگان رهبری با دفاع از اعدام دسته‌جمعی زندانیان سیاسی و عقیدتی در سال 1367 از آن‌چه «تصمیم تاریخی و انقلابی حضرت امام خمینی در برخورد جدی و بدون مسامحه با منافقین و محاکمه عادلانه سران و برخی اعضای گروهک منافقین» خوانده، تمجید کرده است.

 میرحسین موسوی نخست وزیر دوران خمینی، در مصاحبه جنجالی با تلویزیون اتریش چه گفت؟

از 7 ژوئن 2010 که مقاله جفری رابرتسون درباره گزارشش پیرامون کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 در گاردین  منتشر شد، گفتگوی میرحسین موسوی با تلویزیون اتریش به یکی از بحث‌های داغ فضای مجازی تبدیل شد، چه نوارهای جعلی که به طائب نسبت داده نشد و چه اتهام‌هایی که زده نشد! ولی کسی اقدام به انتشار متن کامل این گفتگو نکرد تا صحت اتهام وارد شده به موسوی مبنی بر حمایت از اعدام زندانیان در آن گفتگو، تایید یا رد شود.

رابرتسون در پاراگراف ششم مقاله‌ای که 17 خرداد 1389 در گاردین منتشر شد، از «حمایت میرحسین موسوی از اعدام زندانی‌ها برای جلوگیری از شورش آن‌ها» سخن گفت:

«موسوی در تبلیغات انتخاباتی پارسال، با شعارهای «1988» به چالش کشیده شد ولی از این‌که بگوید از قتل‌عام‌ها چه می‌دانست سر باز زد. 

موسوی در دسامبر سال 1988 با تلویزیون اتریش انجام داد. موسوی در پاسخ به ادعاهای سازمان عفو بین‌الملل، غیرصادقانه گفت که زندانیان اعدام شده، می‌خواستند شورش کنند. او گفت: «ما باید این توطئه را درهم می شکستیم، از این جنبه به هیچ‌وجه رحم نمی‌کنیم.»

 

 

روز 30 اوت روز جهانی «ناپدیدسازی قهری» به سرنوشت کسانی اشاره دارد که سر به‌نیست شده‌اند. این روز برای یادبود از کسانی است که در حکومت‌های دیکتاتوری، جنگ، درگیری‌های سیاسی یا در مسیر مهاجرت به دلایل نامعلومی ناپدید شده‌اند.

عفو ‌بین‌الملل در آستانه این روز گزارش مفصلی از اعدام‌های سال 67 در ایران تهیه کرده و نوشته است: «دنیا چشم خود را بر فاجعه اعدام‌های جمعی و ناپدیدشدگان سال 67 در ایران بسته است.»

در بیانیه‌ای که از سوی این سازمان منتشر شده، آمده است بستگان کسانی که در سال 67 در خفا در زندان کشته شدند هنوز در رنج و عذاب هستند.

فیلیپ لوتر، مدیر بخش تحقیقات و امور حقوقی خاورمیانه و شمال آفریقا در سازمان عفو بین‌الملل می‌گوید: «آن ها و افرد پرشمار دیگری که در جستجوی اجساد مفقوده شده هستند، تا به امروز از بی‌عدالتی سیستم قضایی ایران عذاب می‌کشند.»

عفو ‌بین‌الملل با اشاره به گزارش 300 صفحه‌ای خود که در سال 2018 میلادی منتشر شد در مورد اعدا‌م‌های ایران تاکید کرد که مرگ هزاران قربانی هنوز ثبت نشده و هزاران جنازه ناپدید شده در نقاط مختلف ایران دفن شده‌اند.

عفو بین‌الملل در بیانیه خود تاکید کرد که مقامات ایران طبق قوانین بین‌المللی موظف هستند در مورد این جنایات تحقیق کنند و حقیقت را به بستگان قربانیان بگویند.

عفو بین‌الملل از حکومت اسلامی خواسته است هیئتی از کارشناسان مستقل را مامور تحقیق در این زمینه کند و بقایای جنازه قربانیان را از جمله از طریق آزمایشDNA  شناسایی و به خانواده‌های آن ها تحویل دهد و...

لازم به یادآوری است که در مورد اعدام‌های سال 1367 دادگاهی در سال 1391 با حضور خانواده‌های قربانیان، شاهدان و قضات بین‌المللی، در کاخ صلح در لاهه هلند برپا شد و قضات بین‌المللی این دادگاه در آبان‌ همان سال، پس از دو جلسه دادگاه، اعدام‌های سال 67 در ایران را «جنایت علیه بشریت» نامیدند.

***

اما هنگامی که به کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 می پردازیم بلافاصله باید تاکید کنیم که اعدام ها در ایران، از همان روزهای نخست به قدرت رسیدن حکومت اسلامی آغاز شد. چرا که بسیاری از عوامل حکومت اسلامی به ویژه جناح اصلاح طلبان و یا حتی طیف توده - اکثریتی، همواره به کشتار 67 تاکید دارند و به طور کلی عملکردهای جنایت کارانه حکومت اسلامی از سال 57 تا 67 را قلم می گیرند. چرا که اگر پرونده این تاریخ باز شود پای خودشان نیز گیر است و به طور مستقیم و غیرمستقیم در کشتارهای دهه شصت حکومت سهیم بودند.

متاسفانه در گرماگرم انقلاب عده‌ای، چنان شیفته خمینی شده بودند که او را در ماه می‌دیدند و عده‌ای دچار توهمی ‌شده‌اند که امام زمان را در چاه چمکران می‌ بینند، در حالی که خمینی و شاه را نه در چاه‌ و ماه، بلکه باید روی زمین دید.

محمد صادق صادقی گیوی معروف به خلخالی (1382-1305)، حاکم شرع دادگاه انقلاب پس از انقلاب مردم ایران در سال 57 بود. او 14 سال شاگرد امام خمینی بود. او 24 بهمن 1357، با حکم امام به عنوان حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب منصوب ‌شد. خلخالی در خاطراتش در مورد نحوه انتخابش به عنوان حاکم شرع نوشته است: «پس از چند روز از پیروزی انقلاب، بزرگ ترین مسئولیت یعنی حکومت شرعیه و قضاوت عادله در حق مجرمان و مفسدان در سراسر ایران با خط و فرمان امام به حقیر و ناچیز محول شد.» او، ادامه می‏دهد: «خدا شاهد است که ما برای تصدی این مقام کوچک ترین تلاشی نکردیم و حتی تا زمانی که به من ابلاغ شد از آن اطلاعی نداشتم. آقا (امام خمینی) با شناختی که از روحیه انقلابی من داشتند عصر روز 24 بهمن 57 مرا به دفترشان احضار کردند و فرمودند: این حکم را به نام شما نوشته‌ام. حقیر پس از دیدن حکم به حضورشان عرض کردم: آقا این حکم سنگین است. فرمودند: «برای شما سنگین نیست.» گفتم: «مخالفین و وابستگان به طاغوتیان علیه من تبلیغ می‌کنند.» آقا فرمود: «من پشتیبان شما هستم و بالاخره این حکم را به کسی بدهم که به او اطمینان داشته باشم.» در حکم خمینی آمده است: «جناب آقای حجت الاسلام شیخ صادق خلخالی دامت افاضاته، به جناب عالی ماموریت داده می‏شود تا در دادگاهی که برای محاکمه متهمین و زندانیان تشکیل می‏شود حضور به هم رسانده و پس از تمامیت مقدمات محاکمه با موازین شرعیه حکم صادر کنید.»

محاکمات سران حکومت شاه توسط ایشان سه روز بعد از پیروزی انقلاب آغاز شد و در اولین گام، نیمه شب 25 بهمن 1357، یعنی سه روز پس از پیروزی انقلاب و یک روز بعد از تشکیل کابینه دولت موقت، نخستین افسران شاه تیرباران شدند. سپهبد مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران و رییس شهربانی سابق، سرلشکر رضا ناجی (معروف به «قصاب» اولین فرماندار نظامی اصفهان در جریان مبارزات ملت ایران به دلیل سرکوب قیام مردم اصفهان در چهلمین روز واقعه خونین تبریز)، سرلشگر خسروداد فرمانده نیروی هوایی (فرمانده هوانیروز و متهم به هدایت مستقیم کشتار 17 شهریور 57 در تهران) و ارتشبد نصیری رییس سابق ساواک اولین کسانی بودند که توسط دادگاه انقلاب اعدام شدند.

محاکمه آنان همان روز در محل دبیرستان شماره 2 علوی در دادگاه انقلاب انجام و مفسد فی الارض شناخته شده و نیمه شب در پشت بام همان مدرسه تیرباران شدند و این در حالی بود که محاکمه 22 تن دیگر در همان محل ادامه داشت. شیخ صادق خلخالی قاضی دادگاه انقلاب بود.

تعداد اعدام‌های خلخالی روز به روز افزایش یافت و به تمامی استان های کشور به ویژه آذربایجان، کردستان، خوزستان، ترکمن صحرا و...، کشیده شد. روزی ده ها نفر اعدام و اعدام‌های چند دقیقه‌ای، هم چنان ادامه یافت.

او در کتاب خاطراتش (ايام انزوا، خاطرات آيت الله خلخالی، نشر سايه، 1380، ص 28 و 29) درباره نحوه انتخابش به عنوان حاکم شرع، چنین نوشته است: «خدا شاهد است که ما برای تصدی اين مقام کوچک ترين تلاشی نکرديم. آقا سيد روح الله خمينی با شناختی که از روحيه انقلابی من داشتند عصر روز 24 بهمن 57 مرا به دفترشان احضار کردند و فرمودند: اين حکم را به نام شما نوشته ام. حقير پس از ديدن حکم به حضورشان عرض کردم که آقا اين حکم سنگين است. فرمودند: برای شما سنگين نيست. گفتم مخالفين و وابستگان به طاغوتيان عليه من تبليغ می کنند. آقا فرمود: من پشتيبان شما هستم...»

درست 48 ساعت پس از انتصاب حاکم شرع، صادق خلخالی کوشيد 24 تن از وابستگان حکومت شاه را را اعدام کند که در نهايت و به گزارش روزنامه اطلاعات در روز 27 بهمن ماه تنها موفق شد چهار ارتشبد سرشناش با نام های مهدی رحيمی، نعمتالله نصيری، منوچهر خسروداد و رضا ناجی را در پشت بام مدرسه رفاه تهران اعدام کند.

نکته ای که درباره اين دادگاه ها بيان شده، اين است که زمان صدور رای تا اجرای حکم کم تر از 24 ساعت طول کشيده و متهمان از داشتن وکيل و لايحه دفاع نيز محروم بوده اند.

متاسفانه جامعه در مقابل این اعدام ها سکوت کرد و اعتراضی شکل نگرفت. اما صدور و اجرای حکم اعدام انقلابی، تنها به وابستگان سياسی و نظامی حکومت سرنگون شده پهلوی، ختم نمی شد، به بهانه ها و توجیهات مختلف این روند ادامه یافت و گسترش پیدا کرد به طوری که روزنامه اطلاعات در تاريخ 15 اسفند 1357 نيز در تيتر يک خود از تيرباران 7 تن به اتهام «لواط» خبر داد و نوشت که اين 7 اعدام برای نخستين بار در تاريخ ايران و به حکم دادگاه انقلاب اسلامی رخ داده است.

درست در فردای آن روز يعنی در تاريخ 16 اسفند ماه نيز، روزنامه اطلاعات در صفحه يک از تيرباران 6 اغفال کننده کودکان به جرم اعمال غيرمشروع خبر داد و حتی عکس يک خود را به لحظه تيرباران اين 6 متهم اختصاص داد.

اما پس از اين اعدام ها و در پشت درهای بسته، که در کم ترين زمان محاکمه تا اجرای حکم اتفاق افتاد و نخستين اعدام های پس از انقلاب نام گرفت، درست در روز 23 اسفند ماه 1357 بود که رسانه های ايران از جمله روزنامه اطلاعات از اعدام 6 تن از نظاميان وابسته به نظام شاهنشاهی در ديگر شهرستان ها و آغاز محاکمه امير عباس هويدا يکی از مهم ترين نخست وزيران محمد رضا شاه پهلوی خبر داد.

روند برگزاری اين دادگاه و رای صادر شده برای امير عباس هويدا نخست وزير 13 ساله ايران، در آن هنگام و پس از آن با مخالفت بسياری از مقام های سياسی کشورهای ديگر و وکلای دادگستری در ايران و جهان رو به رو شد. اما اين انتقادها و مخالفت ها ره به جايی نبرد و به صدور حکم اعدام برای هويدا انجاميد، حکمی که اجرای آن به دليل فرارسيدن نوروز 58 در 18 فروردين سال بعد اجرا شد.

این گونه با پايان سال 1357 خورشيدی و در روزهای پايانی آن، روند اعدام ها برای مدت کوتاهی متوقف شد، اما با آغاز بهار 1358 و استقرار نظام جديد سياسی در ايران، سرفصل تازه ای از برخورد با مخالفان سياسی را در ايران رقم زد.

برای مثال، در گزارش رسمی قضایی آمده است: «روز پنج شنبه 12 تیر 1359 شمسی حجت‌الاسلام شیخ صادق خلخالی به شهر شیراز وارد و مستقیما به مقر سپاه پاسداران شیراز عزیمت و در آن مکان مستقر گردید… خلخالی زندانیان موردنظر پاسداران را از زندان عادل‌آباد شیراز بدون کسب اجازه یا صدور دستور از ناحیه دادستان انقلاب اسلامی شیراز (میرغفاری) به مقر سپاه پاسداران احضار و ظرف 4 یا 5 ساعت چهارده نفر را به اعدام و تیرباران و ده نفر را به حبس‌های پانزده تا پنج سال باصطلاح محکوم و اموال تعدادی از ساکنین این شهرستان را مصادره کرد.»

روایت نخستین فرمانده سپاه فارس، جعفری، تکان‌دهنده است: «در میان این چهارده نفر اعدام شده خانمی یهودی به نام بانو نصرت گوئل بود که وی سه‌ماهه آبستن و دارای 4 فرزند و کارگر آرایشگاه بود که بی‌گناه اعدام شد. جریان اعدام وی بنا به اطلاع آقای مهندس رجبعلی طاهری چنین است. آقای مهندس طاهری قبلا فرمانده سپاه شیراز بود و در تاریخ 12/4/59 وکیل مجلس و نماینده کازرون بود. بعد از اعدام این چهارده نفر و اعدام این زن بی‌گناه برای تحقیق به سپاه (شیراز) می‌رود و از بچه‌های سپاه می‌پرسد جریان از چه قرار بوده است و چرا این زن اعدام شده است؟ نظر به این که وی خودش فرمانده سپاه آن جا بوده و همه را می‌شناخته، به وی می‌گویند: فاحشه‌ای به نام زهرا در شیراز دستگیر شده بود و یک میلیون پول داده و آزاد گردیده بود. بچه‌های سپاه به خلخالی می‌گویند که زهرا یک میلیون داده و آزاد شده است. خلخالی می‌گوید بروید و او را بیاورید. بچه‌ها می‌روند که زهرا را بیاورند. زهرا که مخفی شده و یا به جایی رفته بود، وی را پیدا نمی‌کنند. بچه‌ها می‌گویند این که بد شد که او را پیدا نکردیم و خوب نیست که دستِ خالی برگردیم. به آرایشگاهی می‌روند و این زن را با خود می‌برند پیش خلخالی و می‌گویند: این زهرا است. خلخالی می‌گوید: زهرا. خانم گوئل می‌گوید: من زهرا نیستم و نصرت گوئل هستم؛ و زهرا کیست؟ خلخالی می‌گوید برو. زن بیچاره موقعی‌که حرکت می‌کند که برود، یکی از بچه‌های سپاه در گوشی به خلخالی می‌گوید که خود این زن هم دختر تلفنی دارد. خلخالی هم فورا می‌گوید برگرد و بلافاصله وی را اعدام می‌کند.» (جعفری، تقابل دو خط یا کودتای خرداد 1360، ص 146 و 147)

جعفری در پاورقی اضافه کرده است: «آقای مهندس رجبعلی طاهری در همان موقع به دفتر ریاست‌جمهوری و (روزنامه) انقلاب اسلامی و آیت‌الله محلاتی اطلاع داد.» (پیشین، ص 496، پاورقی شماره 70)

 

با این وجود، خمینی هنوز از روند سرکوب ها و اعدام ها راضی نبود و خشونت و قربانیان زیادی می خواست. تا این که او، 29 تیر 1359، در جمع شورای عالی قضایی گفت:

«... تقریبا قریب دو سال است که مى‌گوییم جمهورى اسلامى، هیچ‌چیز (غیر) اسلامى نباشد هر جاى آن دست بگذاریم مى‌بینیم خراب است، این جا هم وزارتخانه‌اش همین‌طور. این نمى‌تواند دوام پیدا بکند ما نمى‌توانیم تحمّل کنیم این مطلبى را که آقایان مى‌خواهند با آن مغزهایى که در اروپا تربیت شده است درست بکنند. ما مى‌خواهیم اسلام را چه بکنیم. یکى از این‌ها آمده بود گریه مى‌کرد که چرا بعضى از این‌ها را مى‌کشند، نه این آخرى‌ها را، آن‌هائى که آقاى (صادق) خلخالى مثلا مى‌کشتند. این‌ها باز توجه ندارند که اسلام درعین ‌حالى که تربیت است، یک مکتب تربیت است لکن آن روزى که فهمید قابلِ‌تربیت نیست، 700 نفرشان را در یک‌جا، یهود بنى‌قریظه را در حضور رسول‌الله مى‌کشند گردن مى‌زنند به امر رسول‌الله. این‌ها همین حرف غربى را مى‌زنند که ما باید اصلاح کنیم، اول همه را اصلاح کنید بعد حد بزنید، این عجیب است که اول ما باید این مملکت را همه را هدایت کنیم که همه تربیت بشوند، بعد حد بزنیم. اگر یک کسى حالا شرب‌خمر کرد، حالا حدش نزنیم، اول چیزش بکنیم تا مغزش اصلاح بشود. این‌ها یک حرف‌هاى غلطى است، باید حدود جارى بشود، باید وزارت‌خانه‌ها اصلاح بشود... ما اسلام را مى‌خواهیم، غیراسلام را نمى‌خواهیم، مجلس باید اسلامى باشد، مجلس باید افکارش افکار اسلامى باشد تا ما بتوانیم چه بکنیم. من نمى‌توانم تحمل بکنم که این‌قدر ما جوان‌هایمان از بین بروند براى این که ما مسامحه داریم می‌کنیم مسامحه‌ها از کار باید بروند و باید حالا که مجلس تاسیس شد و مجلس رسمیت پیدا کرد، هم امور باید بر نظارت مجلس به روال خودش بگذرد و با جدیت و با قاطعیت و بدون مسامحه، هر کس خلاف کرد بخواهند او را و اگر خلافى واقعا کرده بدهند او را دست دادگاه‌ها و دادگاه‌ها محاکمه‌اش کنند.

از این‌جهت حالا عرض مى‌کنم تمام کمیته‌ها در سرتاسر مملکت باید به قدرت خودش باقى باشد، تمام سپاه پاسداران در سرتاسر کشور باید به قدرت خودش باقى باشد، تمام دادگاه‌هاى انقلابى در سرتاسر مملکت باید به قدرت خودش باقى باشد. باید دادگاه‌ها با همان قدرت باشند منتها بر شماهاست، بر آقایان است که اگر چنان چه یک قاضى نمى‌تواند قضاوت بکند یا منحرف است، عوضش بکنید اما این‌ها باید، این نهادهاى انقلابى تمامش باید بدون این که دستى به آن‌ها زده شود تمام این‌ها باید سر جاى خودش باشد و کارها به‌طور انقلابى بگذرد...»

به این ترتیب، خمینی حدود هجده ماه بعد از استقرار حکومت اسلامی، حاکمیت خود را ارزیابی می‌کند و به این نتیجه می‌رسد به حد کافی قاطع عمل نشده است. نقد اصلی بنیان گذار حکومت اسلامی، به دو موضع کلان است: یکی مسامحه در «غائله» کردستان در اوایل سال 1358 که به نظر او مذاکره می‌باید بعد از تسلط قوای حکومت اسلامی در منطقه و از موضع قدرت صورت می‌گرفت. دیگری دولت موقت مهدی بازرگان است که او عدم‌رضایت عمیقِ خود را از عملکرد آن بیان کرده است. او از مجلس شورای اسلامی که در همان روزها آغاز به کار کرده و قرار بود به وزرای نخستین رییس‌جمهور ایران رای بدهد توصیه کرد که تنها به وزرایی صددرصد اسلامی، قاطع و مکتبی رای دهند.

 

شخصت و کاراکتر و عملکردهای آیت الله روح الله خیمینی و یا جانشین آن خامنه ای، شباهت های زیادی با هیتلر دارد. شدت بی رحمی در هر سه نفر قابل توجه است. بحث بر سر مقایسه این آن ها نیست که کدام شان بیش تر کشتند و طولانی تر بر جنگ و کشتار تاکید ورزیدند. باید توجه به شرایط و و موقعیت هایی زمانی و مکانی داشت که آن ها حاکمیت کردند.

میزان کشتار در دادگاه های انقلاب به اندازه ای بود که به قول آیت الله مکارم شیرازی، امام جمعه قم: به این آسانی که در دادگاه های انقلاب آدم می کشند گوسفند هم سر نمی برند...»

دکتر شفاء در کتاب تولدی دیگر می نویسد: «در تحلیلی که چندین روان شناس آمریکایی و اروپایی بر اساس بررسی های متعدد روان شانسی از وی کردند و گزارشی از آن را در نشریه US New and World Reports  به چاپ رساندند، خمینی چنین توصیف شده است: انتقام جو، لجوج، یک دنده، بدگمان، لبریز از حس کینه توزی در حدی که این حس در او جای همه عواطف دیگر را گرفته است.»

نقل قول زیر از خمینی که شفاء در کتابش آورده است شاهد گویای دیگری بر شدت قساوت خمینی است: «ما خلیفه می خواهیم که دست ببرد، حد بزند، رجم کند، همان طور که  رسول الله صلی اله علیه دست می برید، حد می زد، رجم می کرد، و همان طور که یهود بنی قریظه را که چون جماعتی ناراضی بودند قتل عام کرد. اگر رسول الله فرمان داد که فلان محل را بگیرید، فلان خانه را آتش بزنید، فلان طایفه را از بین ببرید، حکم به عدل کرده است.»

دروغ اساس کار هر دو حکومت هیتلر و خمینی را تشکیل می داد. گوبلز وزیر تبلیغات نازی ها اعتقاد داشت که دروغ هر چه بزرگ تر باشد مردم بیش تری آن را باور خواهند کرد. در مورد خمینی، دکتر شفاء موارد زیادی از دروغ گویی حاکمان جمهوری اسلامی و به خصوص خمینی را می شمارد و اعتقاد دارد دروغ هایی که در این حکومت به خورد مردم داده شد در کم تر حکومتی می توان سراغ داشت. و باید گفت که احمدی نژاد از این حیث واقعا فرزند خلفی برای خمینی است.

ذکر سه صلوات بعد از نام خمینی و شایعه دیدن عکس خمینی در ماه از جمله این اسطوره سازی هاست در حال حاضر نیز چنین اسطوره هایی برای خامنه ای ساخته می شود. برای مثال سعیدی امام جمعه قم ادعا کرده است که خامنه ای موقع تولد یا علی گفته است. در آلمان نازی گفته می شد سگی وجود دارد که عاشق هیتلر است و هر وقت از او بپرسی هیتلر کیست می گوید پیشوای من!

افکار حقارت آمیز خمینی نسبت به زنان، حد و مرزی ندارد، جالب است که در حکومت نازی هم دیدگاه مشابهی در خصوص زن وجود داشت.

هر دو حکومت علم و آگاهی بشر را دشمن حاکمیت و افکار خود می دیدند. خمینی با صراحت گفته که «همه گرفتاری ما از این دانشگاه و دانش دیده هاست، هر چه می کشیم از این طبقه ای است که می گویند روشنفکریم و دانشگاه رفته ایم و حقوق دانیم. هر چه می کشیم از این هاست»

البته یک نگاه اجمالی به کتاب «کشف الاسرار» خمینی نشان می دهد که چه قدر به دیده تحقیرآمیز به دانش علم و بشری و پیشرفت می نگرد. هیتلر هم تاکید داشت که «هیچ آموزش فکری نخواهم داشت. دانش سبب تباهی جوانان من است.»

رفتار حکومت اسلامی با اقلیت های مذهبی هم چون بهائیان و یهودیان و یا همجنس گراها، کمونیست ها و... در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی و یا در آلمان تحت حاکمیت نازی، تفاوت چندانی ندارند.

حکومت اسلامی از همان روزهای نخست به قدرت رسیدنش، تفکیک عقاید و حتی دخالت در امر خصوصی انسانی ها زیر ذره بین پلیسی - جاسوسی خود قرار داد تا تسلط بیش تری بر ارکان زندگی مردم داشته باشد از این رو، مردم را تشویق می کردند که جاسوسی همدیگر را بکنند. خمینی در پاییز 1361، از دانش آموزان خواست که معلمان خود را زیر نظر بگیرند و انحرافات آن ها را به مسئولان امنیتی گزارش کنند و از معلمان نیز خواست که رفتار مشکوک دانش آموزان یا اولیای آن ها را به همین مسئولان گزارش کنند.

در آلمان نازی نیز این سیاست حاکم بود به طوری که راینهارد هایدریش رییس گشتاپو، بیش از صد هزار خبرچین نیمه وقت را اجیر و تربیت کرده بود که وظیفه شان نوشتن نام هر کسی بود در باره دولت یا پیشوا نظر انتقادی ابراز می کرد.

 

دیکتاتور‌ها بیماران روانی نیستند و اختلالات کروموزومی و ژنتیکی مشخصی هم ندارند، پس باید روی زمینه‌های روانی و اجتماعی که عامل ساخته شدن شخصیت دیکتاتور می‌شود تاکید گردد.

در جوامع و فرهنگ‌های پدر سالار، مردسالار و یا استبدادی، بی عدالتی‌ها، حقارت‌های اجتماعی، محرومیت‌ها، سرکوب‌ها و ناامنی‌ها و ترس، حد و مرزی ندارند. مردمی که در چنین فضای ناامن و خوفناکی زندگی می کنند، همواره در فکر رها شدن از این همه فتجعه و فلاکت هستنئد. اما از آن جا که جامعه و فرهنگ بسته، فرصت و امکان بروز مطالبات شهروندان را از مجاری طبیعی نمی دهد، ناچار بخشی از جامعه به دنبال «قهرمان» و «ناجی» می‌گردند در چنین شرایطی، چهره های مستبد و دیکتاتور وارد صحنه سیاسی و تحولات اجتماعی می‌شوند و هر چه جامعه بسته تر و فضای سانسور و سرکوب و خفقان بر آن حاکم باشد، نقش جمعی مردم و جنبش ها به حاشیه رانده می شود و دیکتاتور هم میدان عمل قاطع‌ و خشن‌تری پیدا می ‌کند. هرچه پیروان دیکتاتور بیش تر شوند و دیکتاتور هم کم عاطفه‌تر می‌گردد. در این تراژدی سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و انسانی، دیکتاتورهم هر چه بیش تر سلطه‌جویی و قدرت تحکیم می بخشد و انتظار دارد مردمی که این قدرت را به او داده اند چشم و گوش بسته، حامی فرامین او باشند. در این روند، شاید زمایمن فرارسد که شکنجه شونده برای رهایی از شکنجه، خود با شکنجه‌گر خود همکاری کند و در یک پروسه زمانی نه چندان دور، خود به شکنجه‌گر تبدیل شود!

آن بخش از مردم جامعه ای که دیکتاتور را ساخته و بی چون و چرا از او تبعیت می کنند نهایت خودشان نیز قربانی دیکتاتور می‌شوند. کوچک ترین انتقاد و اعتراض بهای گزافی را می‌طلبد که بسیار از مردم خود را بی پناه و نا امید حس کنند و شاید هم دهه ها طول بکشد تا بر این احساس نا امیدی و بی پناهی خودشان غلبه کنند.

بررسی زندگی دیکتاتورهایی چون خمینی، خامنه‌ای، هیتلر، صدام حسین، قذافی، موگابه و نشان می‌دهند که همگی در دوره‌های تاریخی زندگی، رفتار و اعمال دیگری داشته اند. اما نقش‌ قدرقدرتی را مردم به آن ها تفویض کرده اند بنابراین، تا این مرد به پا نخیزند و دیکتاتوری را که یک زمانی بالا برده اند به پایین نکشند هم چنان فضای یاس و نا امیدی ادامه خواهد داشت.

دیکتاتورهایی چون خامنه ای، برنامه‌های بزرگ‌بینانه خود را دارند و مردم را هیچ می پندارند. آن ها با حماتی بی دریغ پیروان خود، قدرت و مصونیت و حاکمیت شان حفظ می کنند. هر چه پیروان وابسته‌تر و گوش به فرمان‌تر شوند به همان میزان دیکتاتورها خشن‌تر و وحشی تر می‌شوند. در این حالت آن ها، حتی به اطرافیان خود دروغ می‌گویند و دروغ‌های خود را واقعیت می‌پندارند.

دکتر Scott Atrawn استاد و محقق روان‌شناسی در دانشگاه میشیگان که حدود دو دهه در مورد مذهب و شخصیت دیکتاتورها مطالعه کرده و با چند تا از آن ها هم ملاقات و گفتگو کرده، معتقد است که «دیکتاتورها تلاش می‌کنند که خود را اخلاقی نشان دهند و روی تصمیم‌هایی که از نظر آن ها مقدس و اخلاقی است پافشاری کنند و کوتاه هم نیایند.» برای مثال می‌گوید: آدولف هیتلر، خودش را اخلاقی جلوه می داد.

تیم روان‌شناسی دانشگاه کلمبیا در نیویورک، با سرپرستی خانمDana Carney  تحقیقات مفصلی در مورد روان‌شناسی دیکتاتورها و رابطه آن با قدرت انجام داده‌اند که نکات تازهای را در تحولات و تغییرات شخصیت دیکتاتور‌ها را روشن می‌کند. براساس یافته‌های این تحقیق: «نقش فیزیولوژی و تغییرات در ساز و کار مغز و کارکرد هورمون‌ها در مقابله با استرس‌ها مهم تر از تغییرات روان شناختی آن هاست. آن ها یک شبه دیکتاتور نمی‌شوند بلکه آرام آرام از توده مردم جدا می‌شوند. از واقعیت‌ها دور می‌شوند و به قدرت نزدیک تر. قدرت به صاحبش حق ویژه می‌دهد. و بر اساس این حق ویژه امکانات ویژه حاصل می‌شود و به منفعت‌طلبی شخصی می‌انجامد. دیکتاتور آرام آرام نسبت به رنج و درد دیگران بی‌تفاوت می‌شود و برای خود هنجار ویژه‌ای می‌آفریند.» شاید به همین دلیل است که دیکتاتور‌ها به تفکر «خود بزرگ‌بینی» و «خود شیفتگی» را شکل می رسند. وقتی چنین احساسی به انسان دست بدهد دیگر قادر نیست که واقعیت‌های موجود را آن طور که هستند ببینند و و منطقی عمل بکنند.

هر کدام از شخصیت‌هایی چون هیتلر، صدام حسین، حسنی مبارک، معمر قذافی، محمدرضا شاه، آیت اله خمینی و خامنه‌ای، همگی چهره‌ای عبوس، خشن، بی‌تفاوت و توهمات مالیخولیایی و غیر واقعی از موقعیت خود دارند. یکی در سر سودای دروازه تمدن بزرگ را می‌پروراند و دیگر امپراتوری بزرگ اسلامی و حکومت جهانی مهدی موعود!

دیکتاتورها از کوچک ترین انتقادی بر آشفته می‌شوند و بزرگ ترین تنبیه را در حق منتقد و یا مخالف روامی‌دارد و حتی جان بیساری از آن ها را به سادگی و بدون هیچ احساس گناه می‌گیرند و قتل عام زندانیان دربند را اخلاقی، انسانی و دینی قلمداد می‌کند.

 

برخی بر این عقیده اند که دیکتاتورها از بیماری روانی رنج می برند؟ این ساده ترین و گمراه کننده ترین تعریفی است که از دیکتاتورها ارائه می شود. در حالی که دیکتاتورها مرتبا در حال اقداماتی هستند که قدرت خود را حفظ کنند و این قبیل از تصمیمات نمی توانند توسط فردی که از بیماری روانی رنج می برد، سر بزند.

به این ترتیب، پذیرش این که این قبیل از حاکمان سعی می کنند مانند یک روانی به نظر برسند، توجیهی بیش نیست. برای مثال، آنان نه تنها به اطرافیان شان، بلکه به خودشان نیز دروغ می گویند و هر آن چه شد راه شان باشد با بی رحمی نابود می کنند.

در واقع پدیده های سیاسی، اجتماعی حاکمیت در اعمال سانسور و سرکوب، شکنجه و اعدام، ترور و وحشت، ریشه های تاریخی دارند و چند وجهی هستند.

«اسکات آتران» استاد دانشگاه «میشیگان» آمریکا که بیش از دو دهه درباره حاکمان و مردان قدرتمند در جهان مطالعه کرده و با بسیاری از آنان مستقیما گفت وگو کرده است، این گونه نتیجه می گیرد که حرکت به سوی اخلاقیات، نه سادیسم و حرص و طمع، شخصیت افراد قدرتمند را شکل می دهد. او می گوید که مثلا آدولف هیتلر معادل یکصد میلیون دلار هزینه کرد تا اقداماتش را توجیه کند و مدارک منطقی به دیگران ارائه دهد.

در گزارشی که توسط سه محقق در دانشگاه کالیفرنیا در سال 2003 میلادی انجام شد، آمده است که دیکتاتورها ذهنیت خود را تغییر می دهند و شخصا برای خود، تفکری جدید خلق می کنند.

این گزارش، هم چنین تاکید دارد: این تمایل در افراد قدرتمند وجود دارد که برای خود اعتباری را در نظر بگیرند که در عالم واقعیت وجود ندارد و در همین حال دنیای پیرامون خود را بسیار خودکار تر و راحت تر تصور می کنند.

صدام حسین نمونه واقعی برای این مسئله است ؛ او حتی وقتی که به بغداد حمله شد نیز از ادعا های توخالی اش دست برنداشت.

«رنانا بروکس» استاد روان شناسی دانشگاه «واشنگتن» نیز می گوید که دیکتاتورها تمایل دارند که قدرت و توانایی خود را بیش از واقعیت ها نشان دهند.

آنان در حقیقت خود را یک «قهرمان» تصور می کنند و زمانی که این باور به چالش کشیده می شود، دیگر نمی توان مانع اقدامات آنان شد چرا که در این شرایط شخصیت اصلی آنان زیر سئوال می رود.

در تحقیقاتی که توسط تیم روان شناسی دانشگاه «کلمبیا» با عنوان «چگونه قدرت فاسد می شود» انجام شده، آمده است که چه مکانیسمی در قدرت منجر به فساد می شود؟

در این گزارش آمده است حال آن که بی اخلاقی و گفتن دروغ های مدوام نیز استرس زا هستند. دروغ گو باید همراه مراقب کلام خود و شرایط محیطی خود باشد و در چنین شرایطی تنها استرس افراد افزایش می یابد اما در دیکتاتورها عوامل دیگر باعث کاهش استرس می شوند و به همین دلیل راحت تر از دیگران از راست گوی خودداری می کنند.

در این شرایط است که دیکتاتورها ممکن است تا آخرین لحظه بجنگند چرا که هرگز تصور نمی کنند که پایانی نیز برای آنان وجود دارد.

اما نباید این نکته را فراموش کرد که دیکتاتورها هم چنان که قدرت نظامی گری و سرکوب گری قوی دارند، از نظر روان شناختی برای عقب نشینی از قدرت بسیار ضعیف هستند؛ به همین دلیل آنان در عین دلبستگی به بقا، همواره از نابودی استقبال می کنند.

 

 

مشاور امنیتی رییس ساواک در یک کنفرانس مطبوعاتی در اوایل انقلاب از طرحی به نام ماهان پرده برداشته بود که در آن با پرداخت پول به برخی روحانیون خرافاتی در بین مردم ایجاد می‌شد. دیده شدن تصویر امام خمینی در ماه، دیده شدن مو در سوره بقره، دیدن خواب شاه توسط یکی از روحانیون بخشی از این خرافات و شایعه‌ها بوده است.

در روزهای پرشوری که خمینی برای برای برخی مردم متعصب مذهبی و حتی برخی نیروهای به اصلاح چپ هم چ.ن حزب توده و... احترام عجیبی داشتند، گاهی مسائلی با تحریک احساسات مذهبی مردم طرح می‌شد. یکی از آن ها، دیده شدن عکس امام خمینی در ماه بود. جمعه 24 دی ماه، یکی از شب‌های زمستانی بود که هر کس سعی می‌کرد به زور چیزی را به دیگری نشان دهد. برخی با دست ماه را که قرص کامل بود، نشان می دادند و می گفتند که عکس امام خمینی در ماه افتاده است.

برخی افراد مسن تر که سوی چشم‌شان تا چند متر جلوی پای‌شان را نمی‌دید، فقط با شنیدن این حرف مدام صلوات می‌فرستادند و به دیگران نشان می‌دادند که عکس امام چگونه در ماه دیده می‌شود.

این پدیده پاریدولیا (Pareidolia) نام دارد، شاید این واژه برای بسیاری از ما آشنا نباشد، اما بی‌شک همه ما بارها آن را شنیده ایم.

از میان نمونه‌های پاریدولیا، پاریدولیای صورت شناخته شده ترین نوع آن است. دیدن صورت مسیح بر روی نان تست، نمونه ایرانی آن رویت صورت آیت‌الله خمینی بنیادگذار حکومت اسلامی در ماه، از مثال های پاریدولیای صورت هستند که به خاطر نمودهای مذهبی و عقیدتی بیش تر به آن ها توجه شده است.

یکی از مثال‌های جنجالی این پدیده، دیدن صورت یک انسان بر روی مریخ بود. در سال 1976، وقتی فضاپیمای وایکینگ 6، اولین فضا پیمایی که ناسا به مریخ فرستاد، مشغول عکس‌برداری از سطح مریخ بود، تصویری را ثبت کرد که شبیه صورت یک انسان بود و به نام صورت مریخ شناخته شد.

این تصویر بیش از 55 سال به عنوان یک موضوع جنجالی در فیلم‌ها، مجلات و کتاب‌ها مطرح بود و حتی برخی آن را نشانه وجود حیات در مریخ می‌دانستند. در حقیقت این تصویر تنها و تنها یک صخره بزرگ در حال شکل گیری بود که با وجود سایه های اطرافش شبیه فرعون مصر به نظر می‌آمد.

پاریدولیا نه تنها فقط به صورت یک پدیده جنجالی و خرافی، که گاه در اقتصاد نیز نمود پیدا کرده است. در سال 1952، اسکناس‌های کانادایی به این علت که در میان موهای ملکه الیزابت شیطان خندانی دیده‌ می‌شد، توسط بانک‌ها جمع آوری شدند.

در سال 1994، یک زن آمریکایی، دایانا دویسر، تصویر مریم مقدس را در نان تست خود دید. او نان تست را برای فروش گذاشت و این نان تست که نزدیک 7/1 میلیون بازدید داشت، در نهایت حدود 28 هزار دلار فروخته شد.

از آن جا که پاریدولیای مذهبی بیش تر به صورت پاریدولیای صورت بروز می‌کند، همواره جنجال برانگیزترین نوع پاریدولیا است، محققان بیش تر به بررسی این پدیده پرداخته‌اند.

در تحقیقی که در دانشگاه هلسینکی فنلاند صورت گرفته، نشان داده است افراد مذهبی بیش تر از خداناباوران، تصاویر قدیسان را در اشیا پیرامون خود می‌بینند. این موضوع در دانشگاه آمستردام هم بررسی شد و نتیجه مشابه بود.

دکترسونیا اسکات محقق عصب شناس در یونیورسیتی کالج دانشگاه لندن که بر روی این پدیده مطالعه کرده، معتقد است که افراد انتظارات شان را در اشیا می‌بینند.

در تحقیق دکتر نوشین حاجی خانی و تیمش در دانشگاه هاروارد، وقوع این پدیده در مغز انسان بررسی و مشخص شد که سیستم بینایی انسان گرایش دارد به سرعت به تفسیر محرک (که می تواند تصویر روی یک جسم باشد) بپردازد و به همین علت است که در یک لحظه او صور آشنایی را در اشیا می‌بیند یا پیام هایی را در صداهای پیرامون خود می‌شنود.

به هر صورت پاریدولیا به هیج عنوان معجزه، عادت یا مسئله‌ای مشابه آن نیست، پاریدولیا یک پدیده روان شناختی است که در مغز و بر اساس اطلاعاتی برخی افراد که در ذهن دارد، به وجود می آید.

 

خاطره آیت‌الله‌العظمی شبیری زنجانی، از ماجرایی تاریخی که 24 دی 1357 و دو روز قبل از خروج همیشگی شاه از کشور رخ داد.

اخوان مرعشی می‌گفت: در مشهد من، آقای خامنه‌ای، آقای (واعظ) طبسی تولیت، آقای میرزا جواد آقا تهرانی، آقای آشیخ علی فلسفی و آشیخ مهدی نوقانی در اتاقی بودیم. گفتند: الان عکس آقای خمینی در ماه ظاهر شده است. ما انکار کردیم و گفتیم این‌چنین نیست. آقای طبسی گفت: آقا بیایید ببینید! الان پیداست و به زور ما را بیرون کشانید. آمیرزا جواد آقای تهرانی که می‌دانست این حرف اصلی ندارد، از اتاق بیرون نیامد. من به ماه نگاه کردم و گفتم: من که چیزی نمی‌بینم. آقای طبسی با تندی گفت: تو همیشه مناقشه می‌کنی، نباید همه چیز را انکار کنی! آقای فلسفی گفت: من چیزی حس نمی‌کنم. آقای خامنه‌ای گفت: چشم‌های من ضعیف است لذا نمی‌توانم شهادت بدهم، ولی مثل این که کَلَف‌های ماه (لکه‌های روی ماه) قدری بیش تر شده است، یعنی مثل این که تفاوتی حس می‌کنم. آشیخ مهدی نوقانی گفت: من عبا و عمامه‌ای می‌بینم، ولی خویی است یا خمینی تشخیص نمی‌دهم. غرض این که علاقه افراد در ادراک آن‌ها اثر می‌گذارد. (منبع: جرعه‌ای از دریا، ج. 3، ص 669)

 

مطابق روایات بسیار، امامان نیز هم چون پیامبران دارای معجزه بودند. البته داستان های مردم فریب معجزه و غیره در طول تاریخ بشر به ویژه در اسلام مرسوم بوده است. معجزه در اصل از عجز گرفته شده، به معنی عاجز کردن است، بنابراین کارهای خارق العاده ای که از اولیای بزرگ رخ می دهد و دیگران از انجام آن عاجز هستند، به آن معجزه می گویند، مانند زنده کردم مرده، شفادادن بیمار مبتلا به بیماری بی درمان و امثال آن.

اصل معجزه از پیامبران است که برای صدق نبوت خود، معجزه از خود نشان می دادند و موجب ایمان و اعتقاد مردم به توحید و نبوت می شدند. چنان که قرآن از دو معجزه بزرگ موسی در برابر فرعونیان یعنی معجزه عصا و ید بیضاء، تعبیر به برهان کرده و گفته است: «فذانک برهانان من ربّک؛ این دو (عصا و ید بیضاء) دو برهان از طرف پروردگارت می باشند.» (سوره قصص، آیه 32) و درباره ناقه صالح معجزه حضرت صالح پیامبر، گفته است: «هذه ناقة اللّه لکم آیةٌ؛ این شتر الهی برای شما معجزه ای است.» ( سوره اعراف، آیه 73)

پیامبران به ویژه پیامبران اولواالعزم برای اثبات نبوت خود به «معجزه» متوسل می شدند، و در قرآن معجزات مختلفی از معجزات پیامبران مانند نه معجزه موسی و مرده زنده کردن عیسی ذکر شده، و از غیر پیامبران نیز در قرآن معجزاتی ذکر شده مانند معجزه عفریتی از جن و آصف برخیا و...

بر همین اساس امام صادق گفت: معجزه نشانه ای برای خداست که خداوند آن را به کسی جز پیامبران و رسولان و حجت هایش عطا نمی کند، و هدف از آن این است که به وسیله آن راست گویی راست گو از دروغ گویی دروغ گو شناخته شود.» (بحارالانوار، ج 12، ص 77)

درباره معجزه های محمد آمده است: هنگامی که پیامبر از مکه به مدینه هجرت کرد، در مدینه افراد بسیاری آن حضرت را به خانه خود دعوت نمودند، ولی آن حضرت فرمود: «شتر را آزاد بگذارید که از سوی خدا مامور است، بر در هر خانه ای که نشست، همان جا می روم»، سرانجام شتر بر در خانه ابو ایوب انصاری نشست، در خانه ابو ایوب، تنها مادرش بود و آن ها دو نفری زندگی می کردند، مادرش نابینا بود. مادر به استقبال پیامبر شتافت، در را گشود و گفت: «افسوس و صد افسوس، کاش چشم بینا داشتم، و چهره نورانی رسول خدا(ص) را می دیدم؟» پیامبر(ص) به او مرحمت کرد دست بر چشمان او کشید، همان دم او بینا شد و جمال دل آرای پیامبر(ص) را مشاهده کرد.

ابو ایوب شخص فقیری بود، جز یک بزغاله و یک من جو، چیز دیگری نداشت، همان بزغاله را ذبح کرد، و از آن یک من جو، نان فراهم نمود، به کمک دیگران آب گوشتی فراهم کردند، همه مردم مدینه را دعوت نمودند، مردم دسته دسته می آمدند و از غذا می خوردند و می رفتند، در عین حال به برکت وجود پیامبر(ص) غذا به همان وضع اول باقی می ماند، آنگاه پیامبر(ص) فرمود: «به اذن خدا برخیز» آن بزغاله زنده شد و برخاست، و با شور و شوق، گواهی به یکتایی خدا و رسالت پیامبر(ص) داد. (بحارالانوار، ج 19، ص 12 و ج 18، ص 20)

با این حساب دیده شدن تصویر خمینی در ماه، ادامه همه همین خرافات هزاران ساله است و تازگی ندارد.

 

 

کتاب «شکنجه گر و قربانی: درمان»، نوشته‌ «فرانسواز سیرونی» نویسنده‌ فرانسوی است که توسط «ارسطو سعید» و «فروغ احمدی» به فارسی برگردانده شده است بسیار تکان‌دهنده و در عین حال آموزنده است.

مترجم در سرآغاز این کتاب می‌نویسد: «شکنجه، در این کتاب به عنوان یک عامل سکوت بررسی می‌شود که شکنجه‌گر می‌کوشد آن را در مغز قربانی شکنجه به کار گذارد تا او را از گروهی که بدان وابسته است، جدا کند.» در این کتاب شکنجه نه به‌صورت «علمی» بلکه به صورت «عملی» مورد توجه قرار دارد.

فصل اول این کتاب هشت فصلی، «شکنجه، برای به حرف وا داشتن یا برای خفه کردن؟» نام دارد. در این بخش روش‌هایی که در شکنجه به کار گرفته می‌شود را می‌خوانیم و نویسنده به بررسی و تحلیل آن‌ها می‌پردازد. نویسنده در فصل دوم نیز به همین امر پرداخته و این بار با تلفیق روانشناسی بالینی و موضوع شخصیت درونی، به تحلیل «روش‌های شکنجه» می‌پردازد.

«درمان اختلال‌های ناشی از آسیب»، عنوان فصل سوم است که به تاثیرات شکنجه و شیوه‌ی درمان اختلال‌های ناشی از آن پرداخته شده است.

خوانندگان این کتاب به خوبی می‌توانند به موضوعاتی چون روان‌درمانی قربانیان شکنجه، روانشناسی شکنجه و آزار و هم‌چنین جنبه‌های روانش‌ناسی آن تمرکز و آگاهی بیش‌تری پیدا کنند که به همین جهت نویسنده در فصل چهارم به «تاثیر شکنجه‌گر» می‌پردازد. به اعتقاد نویسنده در این فصل شکنجه‌گر راه‌کارهایی که در حین شکنجه به‌کار می‌گیرد تا قربانی شکنجه را وادار به سکوت کند و به عنوان وسیله‌هایی که از دیرباز به صورت سنتی وجود داشته‌اند و امروزه به شکلی علمی از آن‌ها بهره‌برداری می‌شود، برخورد می‌کند و آن‌گاه که تمام تار و پود قربانی شکنجه برای بیرون کشیدن شکنجه‌گری که در درون وی جاخوش کرده است مورد روان‌درمانی قرار می‌گیرد، قربانی به آرامش می‌رسد.

فصل پنجم این کتاب «تظاهرات آسیب» نام گرفته است. این فصل با پرداختن به مسائل شکنجه‌گر و قربانی به واکاوری روابط شکنجه‌گر و قربانی می‌پردازد و به مثابه‌ی یک نقشه‌ راه روان درمانی برای یافتن شکنجه‌گر درون یک بیمار پیش می‌رود.

عنوان فصل ششم «جان بدر برده» است. در این فصل نویسنده به نقل سخنان شکنجه‌گر به یک بیمار شکنجه پرداخته است: «او از درون شکسته خواهد شد، زیرا ما می‌دانیم چگونه عمل کنیم تا نشانه‌ای برجای نماند. اگر او جان بدر ببرد، هرگز بهایی را که برای جسارت خود پرداخته، فراموش نخواهد کرد…»

در فصل هفتم نیز به «سخت شکنجه‌گران» می‌پردازد که چه‌طور در درون خود به یک شکنجه‌گر تبدیل می‌شوند.

بخش پایانی کتاب به روش‌های درمان شکنجه با عنوان «درمان، پایان تغییر شکل» پرداخته شده است که به مسائل روانش‌ناسی می‌پردازد.

این کتاب نتیجه‌ یک کار عملی بالینی است که از جمعیت حمایت از قربانیان فشار سیاسی در تبعید و سپس در مرکز پریمولوی، که یک مرکز درمان قربانیان شکنجه و تجاوز سیاسی است، در پاریس آغاز شد و پس از آن نیز در مراکز دانشگاه پیگیری شد.

مطالعه این کتاب که در حال حاضر از کتاب‌های نایاب در ایران محسوب می‌شود به‌تمامی علاقه‌مندان و خصوصا فعالین سیاسی، زندانیان سیاسی جان بدر برده و فعالین حقوق بشر توصیه می‌شود.

 

مارچلو ویگنار، روانکاو اهل اروگوئه که سال‌ها در پاریس در تبعید به‌سر برد، شکنجه را هر حالت‌ تعمدی‌ می‌داند که در آن هر شیوه‌ای به کار می‌رود تا باورها و آرمان‌های قربانی، نابود و از هویت و شخصیتش خالی شود.

هم‌چنین شکنجه بر اساس ماده‌ی یکم کنوانسیون منع شکنجه سازمان ملل متحد 1984،این‌گونه تعریف می‌شود: هر عملی که به واسطه‌ آن و تعمدا درد و رنجی شدید، خواه جسمی یا روحی، بر فرد اعمال شود، آن هم برای اهدافی چون کسب اطلاعات یا اعتراف‌گیری از او یا از یک شخص ثالث، یا با هدف تنبیه او به دلیل انجام عملی که او یا شخص ثالثی مرتکب شده، یا مظنون به ارتکاب آن است، یا با هدف ارعاب و واداشتن او یا شخص ثالث‌(به انجام کاری)، و بنابر دلایل تبعیض‌آمیز از هر نوع؛ به ویژه هنگامی که چنین درد و رنجی از سوی یک مقام یا فرد دیگری، برخوردار از سمتی رسمی یا به تحریک، رضایت یا قبول وی، اعمال شده باشد. شکنجه شامل درد و رنجی نیست که صرفا منبعث از احکام قانونی یا ذاتی این احکام یا بخشی از آن‌ها باشد.

پس از این کنوانسیون، سازمان ملل متحد در قطع‌نامه‌ای در سال 1987 اعمال هر گونه اذیت، آزار و رفتار غیرانسانی و بشری را محکوم کرد و در منشور قطع‌نامه‌ای با همین نام، خواستار پیوستن کشورهای جهان به معاهده منع شکنجه‌(UNCAT) و مجازات و پیگیری عوامل شکنجه‌(مخصوصا شکنجه‌های دولتی) در سرتاسر دنیا شد. 

می‌توان گفت که آثار شکنجه‌های روانی یا سفید کم‌تر از شکنجه‌های جسمی نیست و بسیاری از کارشناسان، آثار تخریبی آن را برای فرد و جامعه مهلک‌تر می‌دانند؛ به این معنا که در این نوع شکنجه پس از اعمال شکنجه، نشانه‌ا‌ی فیزیکی که نشان‌دهنده‌ی شکنجه باشد بر جای نمی‌ماند، ولی می‌تواند شکنجه‌گر را به اهدافش برساند و بر جسم و روان قربانی، که از هم جدا نیستند، تأثیر عمیق داشته باشد.

اما سئوال اساسی این‌جاست که چگونه شکنجه در حکومت‌‌های مختلف «مجاز» شناخته می‌شود، آن‌چنان که شکنجه‌گر عمل خود را نه تنها «مجاز» بلکهخدمتبه خدا، خلق ، وطن و آرمان‌های مختلف می‌شمارد.آیا چنین افرادی تنها به دلیل بیماری‌های بالینی و روانی شکنجه‌گر می‌شوند یا این‌که مطالعه‌ نظام اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیکی، که شکنجه را مجاز جلوه می‌دهد، برای فهم این رفتار اهمیت بیش‌تری دارد، سیتمی که زنجیره‌ای از جانیان را در کنار هم قرار می‌دهد تا برای استقرار یا تداوم  حکومتی مشخص از اعمال هیچ شکلی از شکنجه، قتل، ترور و جنایت دریغ نکنند و خود را «مجاز» و محق بدانند که با اعمال فشار زیاد جسمی و روحی، قربانی را به پذیرش خواسته‌های بازجو و انتخاب میان بد و بدتر وادارند؟

 

بسیاری از روان‌شناسان معتقدند انسان‌ها شکنجه‌گر به دنیا نمی‌آیند، ولی به‌نظر نمی‌رسد که آموزش و تربیت و شست‌و‌شوی مغزی تنها عواملی باشند که می‌تواند انسانی چنان درنده‌خو تربیت کند که از رنج دیگری برای رسیدن به هدف یا مقصدی استفاده کرده و از آن لذت برد. وقتی به مجموع نظریات پیرامون روان‌شناسی شکنجه نگاهی گذرا می‌اندازیم نمی‌توانیم به این نتیجه‌ یک‌سان دست یابیم که تنها با آموزش می‌توان جانیان زنجیره‌ای تربیت کرد، جنایت‌کارانی که قادرند هزاران هزار انسان را در اردوگاه‌های مرگ روانه‌ اتاق‌های گاز کرده و یا در  سال 67 در حکومت اسلامی ایران در کم‌تر از یک هفته هزاران انسان را به دار آویزند.

 

اریک فروم  در کتاب «آناتومی ویران‌گری» می‌نویسد: افرادی که به‌طور مستقیم در سرکوب، شکنجه و همین‌طور از میان برداشتن انسان‌های دیگر شرکت می‌کنند، دچار انحراف شخصیتی هستند و یا این که در کودکی از کمبودهای عاطفی و نارسایی‌های تربیتی رنج برده‌اند. اما در مقابل، زیگمونت باومن در کتاب «مدرنیته و هولوکاست» و در بخش «جامعه‌شناسی پس از هولوکاست» می‌نویسد: «امروزه دیگر همه می‌دانند که اولین تلاش‌ها برای توضیح هولوکاست به مثابه جنایتی که به دست جانیان مادرزاد، دیگرآزاران، دیوانگان یا هر نوع آدم مبتلا به نارسایی‌های جدی اخلاقی  رخ داده ، در عمل تأیید نشده است.» در واقع وی به محیط، آموزش و انگاره‌هایی که مجوز شکنجه و جنایت را صادر می‌کند  توجه می‌کند، یعنی نقشی که ساختار قدرت از طریق آموزش افراد مستعد جنایت برای آن‌ها در نظر گرفته و آن‌ را آموزش می‌دهد. به عبارتی می‌توان گفت، حاکمان می‌توانند انسان‌هایی بیافرینند که حلقه‌های تو در تو و پیچیده‌  نظامی جنایتکار را شکل دهند، افرادی که با انواع و اقسامِ امکانات و به دلایل و عقاید گوناگون و نیز در سایه حمایت کامل سیستماتیک با اعمال شکنجه‌های روحی و روانی می‌توانند شخصیت یک انسان را ویران کنند و حتی او را با هدف تواب‌سازی شست‌و‌شوی مغزی داده و در خدمت خود بگیرند. اگرچه هدف می‌تواند تخلیه‌ اطلاعاتی و حتی وادار کردن به دروغ‌گویی علیه خود نیز باشد. 

 

برای تحلیل شخصیت شکنجه‌گر  باید سلامت روان و حتی فیزیولوژی مغز را هم سنجید. البته نقش آموزش را هم نباید دست‌کم گرفت.

به‌گفته آلیس میلر، «آموزش سیاه» در ارتکاب جنایت توسط نیروهای امنیتی در کشورهای گوناگون به این افراد مهارتی می‌دهد که می‌توانند شخصیت متهم و حتی ملتی را از درون خالی کنند. بر اساس این نظر، برای آن که فردی عادی به شکنجه‌گر تبدیل شود باید از تعلیم و آموزشی ویژه متاثر شود. آموزشی که در نهایت به او قدرت می‌دهد که از هیچ عمل خشونت‌آمیزی دریغ نکند.

بازجو و یا شکنجه‌گر تا جایی پیش می‌رود که فرد مورد نظر فرو ریزد و برای رسیدن به این هدف از انواع و اقسام روش‌های فیزیکی و روانی استفاده می‌کند تا متهم کاملا در دست بازجو قرار بگیرد. بازجو بر اساس شخصیت افراد و اهداف بازجویی از روش‌های مختلف بهره می‌برد: تهدید می‌کند و تا سر حد مرگ می‌ترساند، ناسزا می‌گوید، تهمت می‌زند و خانواده‌ی قربانی را تهدید به مرگ می‌کند، اعدامِ نمایشی ترتیب می‌دهدیا با تشویق،تلقین وجدل پیش می‌رود.

بی‌خوابیِ طولانی، بازجویی‌های شبانه، حبس‌های انفرادی‌ بلندمدت و محرومیت از درمان و امکانات بهداشتی از دیگر ترفندهای بازجویی است. 

شکنجه‌گر می‌تواند با خشونت رفتار کند، ساعت‌ها سئوال تکراری بپرسد، در نقطه‌ای ثابت قربانی را نگه دارد و حتی از داروهای روان‌گردان استفاده کند تا خرد شدن متهم را در فرآیندِ ویران‌گری ببیند و لذت ببرد، رفتارهایی پر از کینه که نه تنها نشان‌دهنده‌ تمایلات سرکوب شده، عقده‌ها و بیماری روانیِ بازجو، بلکه حاکی از بازی او در نقشی است  که حاکمانی بیمار و روان‌پریش به او سپرده‌اند.

مراحل آموزش شکنجه‌گر نیز از رویه‌ خاصی پیروی می‌کند که  فرانسوا سیرونی، روان‌شناس فرانسوی، در کتاب جلادان و قربانیان: روان‌شناسی شکنجهبه تفصیل از آن سخن می‌گوید. مراحل مختلف این آموزش‌ها دست کمی از شکنجه ندارد و هدف از آن اطاعت بی‌چون‌وچرای فرد مستعد از دستور مافوق ویا رهبر است.  از جمله مواردی که سیرونی به آن اشاره می‌کند جدا کردن این افراد از خانواده و آموزش زندگی دسته‌جمعیِ مبتنی بر نظام سلسله‌مراتبی است تا فرد خود را دارای رسالتی بزرگ بپندارد که برای تحقق آن مجاز به اعمال شکنجه است.  قربانیان این افراد و نظام‌های سیاسی ناگزیر سال‌ها با پیامدهای چنین رفتارهایی دست به گریبان خواهند بود و به گروهی بیمار تبدیل خواهند شد، گروهی که در ایران به «نسل سوخته» شهرت یافته‌اند.

 

سه نوع آموزش برای بازيگران عرصه خشونت جمعی وجود دارد. اول،استفاده از گزينش. در اين روش بر روی هويت شکنجه گر آينده کار می‌شود. با استفاده از رعب و وحشت ايجاد شده وی را وارد يک گروه تخصصي چون گروه های نظامی و يا شبه‌نظامی می‌کنند. اين‌گونه در آفريقای جنوبی حتی بعضی از افراد پليس را هم مورد شکنجه قرار داده‌اند. در آمريکای لاتين، نازی‌های فراری و هم‌چنين روان‌شناسان سازمان سيا در مدارس تخصصی ماموران فن شکنجه تربيت کردند.

 

در قرن بيستم ابزارها و فن‌های شکنجه تکميل و تکثير می‌شود: شوک الکتريکی به اعضای حساس بدن، به اعضای تناسلی، در مقعد، در نوک پستان‌ها، در پرده گوش، بر روی زبان يا دندان‌ها. بر روی سر قربانی پلاستيکی کشيده می‌شود که قبل از اين که خفه شود دوباره برداشته می‌شود. يک چشم‌بند کثيف چنان محکم بر روی چشم‌ها بسته می‌شود که حدقه چشم‌ها در جمجمه فرو می‌روند. نمک در حلق قربانی می‌ريزند يا قربانی مجبور می‌شود الکترودهای کوچک قورت دهد، تا معده و دستگاه گوارشی را بسوزانند. با رنده کمر قربانی را رنده می‌کنند يا گربه‌ای را در لباس قربانی می‌اندازد و به آن برق وصل می‌کنند، تا گربه تن قربانی را پاره‌پاره کند. بيضه‌های قربانی را له و لورده مي‌کنند يا ميله در واژن يا مقعد قربانی می‌‌کنند. بدن لخت و عور قربانی را در ديوارهايی مملو از حشرات موذی و موش‌ها می‌اندازند يا قربانی را برای اعدام مصنوعی می‌برند. به قربانی مواد مخدری تزريق می‌شود که باعث رعشه و هذيان می‌شود، بدون اين که ردپاهای ظاهری برجا بگذارند.

فهرست فنون شکنجه مدرن ده‌ها صفحه را سياه می‌کند. زيرا هر قسمت از بدن، هر حالت، حرکت و تحريکی می‌تواند به‌منزله آماج حمله شکنجه استفاده شود. روح ابتکار مرز نمی‌شناسد. اگر واقعا مسئله حقيقت يا مرگ مطرح بود، همه اين‌ها قابل صرف‌نظر کردن بود. اما شکنجه کار را يک سره نمی‌کند. شکنجه آزمايشگاه تخيل ويران‌گری است.

شکنجه شخص را در يک اندامواره بدل می‌کند، در يک تکه گوشت زنده، در يک ابژه کار، که با آن شکنجه ور می‌رود و در حالاتش خودکامانه دست می‌برد.

شکنجه‌گر با ارتقای خود به صاحب امتياز، به سوژه درددهنده، قربانی را به جسمانيت محض‌اش بازمی‌گرداند. کنش اجتماعی ازطريق اعمال فنی جانشين می‌شود. خشونت هيچ معنا و جوابی را از پيش تعيين نمی‌کند، واکنش‌های جسمی را حساب و آزمايش می‌کند. و از دستگاه‌هايی استفاده می‌کند که طبق قواعد زيرکی و بازدهی به‌کار انداخته می‌شوند. شکنجه کار و کاردستی است، يک ميدان فعاليت است. روش‌های جاافتاده با يک‌نواختی به‌کار برده می‌شوند، روش‌های جديد با علاقه بی‌صبرانه، با شوروشوق اختراع و کشف محک می‌خورند. سازوکار سرد علت و معلول جانشين چارچوب اجتماعی معنای متقابل می‌شود.

خشونت زخم‌ها را باز می‌کند و قربانی شکنجه را به داد و فرياد می‌کشاند. خشونت درون قربانی شکنجه را باز می‌کند تا بتواند خودکامانه آن را تصاحب کند. خشونت زبان درد را خفه می‌کند، و از جهان درون «ديگری» درد می‌کند، درد می‌کشد. شکنجه‌گر،به صواح‌ديد خود، ميزان آزار و اذيت و عذاب را تغيير می‌دهد. اين مثل کم و زياد کردن صدا و روشن و خاموش کردن است. عامل شکنجه می‌تواند هم زمان درد ايجاد کند و از درد بکاهد. او انسان را تن خاموش می‌کند، درد را چون نماد قدرتش اشغال می‌کند و درهمان حال بازتابش را سرکوب می‌کند. متکايی بر روی صورت قربانی شکنجه فشار می‌دهد، چشمانش را می‌بندد، يک گلوله آهنی يا کيسه پلاستيک از مدفوع در دهان قربانی فرو می‌کند. در کنار سر قربانی موتور پر قدرتی را روشن می‌کند يا راديو را با صدای بلند روشن می‌گذارد. عامل شکنجه با خفه کردن فرياد قربانی، آخرين ايما و اشاره را هم از قربانی می‌ربايد. شکنجه‌گر می‌خواهد درد را ببيند، اما نعره و ضجه گوش‌خراش قربانی را نشنود. او به همين جهت قربانی را در درون خود ميخ‌کوب می‌کند، راه بازگويی و بيان وی را سد می‌سازد و فرياد را از بين می‌برد. شکنجه گر بی‌هيچ احساسی آن کنار می‌ايستد و از نو شروع می‌کند. اخلاق ناشناسی قدرت نياز به تغيير آرايش پيچيده يا تعاليم ايدئولوژيک ندارد. شخصيت‌زدايی از انسان در خود راه‌کارهای شکنجه نهفته است. ازهمين روی است بی‌تفاوتي، که جلاد با آن کارش را انجام می‌دهد. ترديد و تامل او را تکان نمی‌دهند. ازآن جاکه شکنجه توانايی و ايما و اشارت انسانی را از قربانی سلب می‌کند، شکنجه برای عامل شکنجه پيامدی ندارد.

 

شکنجه‌گر می‌خواهد آخرين نيروی مقاومتش را درهم بشکند. برای اين منظور هميشه لازم نیست خون ريخته شود. فقط کافی است قربانی را مجبور کرد ساعت‌ها سر پا بايستد. او را وادار کرد آن‌قدر کلاغ پر بشيند که از رمق بيفتد. يا او را در سلولی حبس کرد که آن‌قدر بلند و دراز است، که نه می‌توان نشست نه دراز کشيد. حالت اجباری بدن همان‌قدر درد عضلانی و استخوانی ايجاد می‌کند که هوشمندترين دستگاه‌ها درد ايجاد می‌کنند. چند صباحی قربانی تلاش می‌کند عليه حالت اجباری بدن مقاومت کند، وزن بدنش را از اين طرف به آن طرف منتقل کند يا عضلات بدنش را شل کند. اما با گذشت زمان اين سعی‌ها بی‌اثر می‌مانند. مبارزه عليه بدن خويش چشم‌اندازی ندارد. درد او را آن‌چنان درهم می‌کوبد تا قربانی شکنجه از فرط خستگی درهم بشکند. شکنجه به زخم‌های ظاهری کفايت نمی‌کند. انسان را از وسط دو نيمه می‌کند. تن قربان دستيار شکنجه می‌شود.

هراس، قربانی را دچار دلهره و ياس می‌کند. خشونت، اراده و جان را نابود می‌کند. و قربانی را مجبور می‌کند خود را از طريق فريادش، ترسش، التماسش برای عفو خوار و حقير سازد.

قربانی را لخت می‌کنند، موهايش را می‌زنند، آلت تناسلی‌اش را لخت و عور می‌کنند و شکنجه می‌کنند. بدن لخت و عور به زنجير کشيده می‌شود تا در بی‌حرکتی محض نگاه داشته شود. شکنجه با رغبت تمام بر ابژه کار بسته شده انجام می‌شود. شکنجه درد را به نمايش می‌گذارد و قربانی را در معرض نگاه شيطان تماشاگران می‌نهد. قربانی تحقير می‌شود و مورد طعن و طنز قرار می‌گيرد. ترس و شرمش مايه غرور شکنجه‌گر است؛ خرسندی برخورداری از خشونت کامل، که شکنجه‌گر از آن لذت می‌برد و از هيچ کوششی دريغ نمی‌کند تا اين لذت را تا حد امکان زنده نگاه دارد.

صدای قربانی ديگر به‌شکل کلماتی نيست که می‌توانستند چيزی را توصيف کنند. عضو معيوب تنها قادر است آه و ناله و فرياد کند.

قربانی حتا توان زبان شکوه و شکايت را هم ديگر ندارد. خشونت فرياد پديد می‌آورد، آن را از سينه تن دردمند بيرون می‌کشد و بلافاصله آن را به آن بازمی‌گرداند. اما هرچه قربانی شکنجه بيش‌تر خاموش شود، شکنجه‌گر بلندتر بر سر او داد می‌زند، او را تهديد می‌کند، يکنفس زير رگبار سئوال می‌گيرد. شکنجه‌گر با نابودکردن زبان قربانی، فضای زبان را اشغال می‌کند. و او خودش را گسترش می‌دهد، وقتی يگانه کسی می‌شود که حالا زبان و صدا دارد.

ويران‌سازی زبان اين تصور را که شکنجه فقط و فقط يک وسيله استنطاق است ابطال می‌کند. قطعا می‌توان خشونت را قطع کرد و قربانی شکنجه را به اطاق بازجويی کشيد. اما اغلب او فقط بايد کاغذ ازپيش نوشته شده‌ای را امضاء کند يا بی‌کلام چيزی را تایيد کند که در دهان او گذاشته می‌شود. قطعا، انسان‌ها گاه و بی‌گاه شکنجه می‌شوند تا پرده از يک راز بردارند. اما چه‌قدر انسان شکنجه می‌شود، بااين که شکنجه‌گر واقف است که آن‌ها هيچ اطلاعاتی نمی‌توان داشته باشند؟ چه‌قدر در مورد انسان‌ها خشونت می‌شود، بااين که شکنجه‌گر ازقبل خیلی چيزها را می‌داند؟ و چه‌قدر انسان‌ها زير مشت و لگد له می‌شوند تا چيزی را اعتراف کنند که جلاد هم از آن مطلع است، که هيچ چيز برای اعتراف کردن وجود ندارد؟ ميان اعتراف به گناه، راز و شکنجه هيچ انسجام ضروری وجود ندارد. اين که قربانی مورد بازجويی و بازپرسی قرار می‌گيرد، به هيچ‌وجه به اين معنا نيست که پاسخ وی واقعا مهم است. در حقيقت بازجويی يک صحنه‌سازی حساب شده است که به شکنجه هاله‌ای از حقانیت می‌دهد و درعين حال فشارهای اخلاقی را وارونه می‌کند. بازجويی اين توهم را به‌وجود می‌آورد که شقاوت فقط يک نيروی کمکی حقيقت است و قربانی درنهايت خودش مقصر بلايی است که بر سرش آمده است. چون او با لجاجت سکوت می‌کند، پس آن‌چه را که بر سرش آمده است بايد به پای خودش بنويسد. اين واژگون‌سازی اخلاق است. اين به اين معنا نيست که شکنجه‌گران به دلايل قوی احتياج ندارند. آن‌ها کارشان را بدون هرگونه اجبار توجيح انجام می‌دهند. اما سکوت برای آن‌ها مانند عنادورزی می‌نمايد. سکوت خشم و عصبانيتی را تقويت می‌کند که کار آن‌ها را ساده‌تر می‌سازد.

بااين حال، برای قربانی شکنجه بازجويی يک تله بدون راه فرار است. هر چه سکوت کند، بيش‌تر آزار و اذيت و شکنجه می‌شود. اگر حرف بزند، او خودش را به‌عنوان خائن بی‌اعتبار می‌کند، و به همين جهت هم بيش‌تر شکنجه می‌شود. با خيانت به رفقايش، خانواده‌اش، اعتقاداتش، او خود بی‌ارزش و پست بودن خود را نشان می‌دهد. کسی که مدتی مقاومت می‌کند، در شکنجه‌گران اين توهم را ايجاد می‌کند به مبارزه برخيزند. برای اين کار، شکنجه‌گران گاه برای او ارزش و احترام قائل می‌شوند، به او يک سيگار تعارف می‌کنند. اما اغلب آن‌ها درجه آزار و عذاب را بالا می‌برند، تا سرانجام اراده‌اش را بشکنند. چارچوب وضعيت از اين طريق عوض نمی‌شود. بازجويی حس داوطلبی و يک‌سان بودن را تلقين می‌کند، درحالی که هيچ چيز جز ارعاب و تطميع نيست. بر پيشانی قربانی مهر خائن را می‌کوبد، درحالی که او بی‌دفاع و ناتوان بازيچه دست ماموران سرسپرده است.

بازجويی هدف نيست، بلکه ابزار شکنجه است. به واقع يک شباهت ساختاری وجود دارد ميان حمله فيزيکی و تهاجم زبانی. بازجويی زنجيره‌ای از سئوالات است، پرسيدن پياپی و خستگی‌ناپذير، آشتی‌ناپذيراست.سئوال‌ها تمام نمی‌شود، گاهی با صدای آهسته پرسيده می‌شوند گاهی با نعره. اين سئوال کردن بی‌وقفه به چه معنا است؟ سئوال کردن مثل چاقوی جراحی است. بدن را می‌برد، با هر سئوال عميق‌تر در بدن فرو می‌رود و می‌برد، تا قربانی بازجويی را لخت و افشا کند، تا همه اطلاعات را از او بيرون بکشد. بازجويی قربانی را تکه‌تکه می‌کند. بازجويی بی‌وقفه تکرار می‌شود. فحش و ناسزادادن يا نقش بازی کردن غيرممکن است. هر کاری هم فرد مورد بازجويی انجام دهد، فقط بر اين اساس ارزيابی می‌شود آيا به سئوال جواب می‌دهد يا نه. سکوت کردن هميشه موجب سئوالات تازه می‌شود. آن‌ها قرباني شکنجه را محاصره می‌کنند. دور تا دور او را از هر طرف محاصره می‌کنند، ايستگاه‌های خود را عوض می‌کنند. بازجو خود آزادانه حرکت می‌کند اما سئوالاتش قربانی را محاصره می‌کنند. درمقابل، فرد موردبازجويی دست و پايش بسته است، تکان نمی‌تواند بخورد. سئوالات بازجو، حملات مداوم، سلاح‌های شکنجه هستند. درحالی که زبان قربانی ديرزمانی ويران گشته است، زبان شکنجه‌گر به يک وسيله خشونت شده است.

خشونت، بدن، خويشتن و جهان قربانی را تسخير و اشغال می‌کند. او را به محلی می‌کشد که هيچ‌جا ثبت نشده است، جايی که هيچ‌کس وجود ندارد به او کمک کند. همه چيزها سلاح‌های دشمن اند: زيرزمين، راهرو، سلول، درهايی که باز و بسته می‌شوند، تا زندانی را در ترس و وحشت نگاه دارند، ديوارهای سرد و نمور با لکه‌های خون، تخت چوبی با تسمه‌های چرمی و...

قربانی از هر شيئی محروم شده است، او هيچ چيز ندارد که بتواند مالکش باشد، مال خودش بنامد. بی‌دفاع و ضربه‌پذير، او به قلب سپاه دشمن زده است. هيچ‌جا اين مسئله ملموس‌تر نيست. ساعت‌ها، روزها، در تاريکی مطلق، خش و خش دائمی و قطع‌ناپذير، با دست و پای بسته بر صندلی، بدون درک عادیو بدون هيچ رويدادی. در تاريکی يک‌نواخت انسان تعادل خود را از دست می‌دهد، فعاليت مغزی‌اش مختل می‌گردد، سردردهای تحمل‌ناپذير به او حمله می‌کنند، هذيان، ترس از ديوانه شدن او را فرامی‌گيرند.

شکنجه زمان را هم ويران می‌کند. درد حضور مطلق و ممتد است. درد سرتاسر ميدان آگاهی را اشغال می‌کند. هنگامی که نعش زندانی را برای استراحت روی زمين می‌کشند و به سلول برمی‌گردانند، نااميدی او را فرامی‌گيرد. شکنجه با زيرکی ميان خشونت و استراحت مانور می‌دهد. هنگامی که ماموران شکنجه سيگار بر لب می‌گذارند، ناهارشان را می‌خورند يا سر وقت کانديدای بعد مرگ می‌روند، قربانی شکنجه آش و لاش در سلول افتاده است. از دور صداهايی می‌شنود، درد ادامه دارد، با ترس و لرز گوش به صدای پای چکمه‌ها در راهرو می‌دهد. او انتظار می‌کشد، اما هنوز نمی‌داند چه چيزی در انتظار او است. او تک و تنها در سلول افتاده است، ساعت‌های متمادی، چند روز، هيچ نور و روشنايی نيست که گذشت زمان را نشان دهد.

مدتی می‌گذرد و او ديگر گذشت زمان را حس نمی‌کند. گويی از عقربه زمان خون می‌چکد. شکنجه جاودانی است. در اين امر حقيقت روايت جهنم واقع است. لعن و نفرين ابدی است. آيا جای تعجب است، که قربانی شکنجه هيچ تمنا و آرزويی به‌جز اين ندارد که همه چيز زود تمام شود؟

ويرانی، پيروزی مامور شکنجه است.درمقابل،مامورشکنجه جايگاهش را محکم می‌کند و قلمروش را وسيع‌تر می‌کند. هرچه درد و انزوا بيش‌تر قربانی شکنجه را به اسارت بکشند، جهان وی کوچک‌تر و جهان شکنجه‌گر بزرگ‌تر می‌شود. مامور شکنجه کاملا بر اوضاع مسلط است، خشونتش، سئوالاتش در اعماق درون قربانی شکنجه رخنه می‌کنند. مامور شکنجه ارباب تن و روح، زمان و مکان، مرگ و زندگی قربانی شکنجه است. او با به تباهی کشيدن «ديگری»، کل انرژی ويران‌گرانه خود را شکوفان می‌سازد. او با بی‌حيثيت کردن قربانی شکنجه، به خويشتن خود تحقق می‌بخشد. مامور شکنجه مرزهای خود را پشت سر می‌نهد. تخيلش به کار می‌افتد، قدرت عمل و قوه تخيلش بی‌حدومرز هستند. هيچ سنگی بر سر راه او نيست. حتا بی‌احساس‌ترين مامور شکنجه نيز که کارش را با خشونت دل‌سردکننده‌ای انجام می‌دهد، فاقد اين توسعه‌طلبی خويشتن نيست. لب‌خند کودکانه بر روی چهره‌اش می‌نشيند. او با پاهای گشاده بر روی قربانی ايستاده است، با حالت جدی، بی‌خيال، متمرکز. او با روح و روانش مشغول انجام وظيفه است. بدن مامور کتک کتک در تب و تاب حرکت مستقل است. او تنها هنگامی دست از زدن برمی‌دارد که از رمق بيفتد. درحالی که درد قربانی شکنجه را تکه‌تکه می‌کند، مامور شکنجه مستقل عمل می‌کند. کنترل خود را از دست نمی‌دهد، او با تمام حواسش مشغول است. او خويشتن خود را يافته است. او نه می‌تواند به شکنجه پايان دهد، و نه می‌خواهد. خشونت حس رهايی به او می‌دهد و او را به يک وحدت بدل می‌کند. ميل به شقاوت او را يک انسان باارزش می‌کند.

شکنجه‌گر هر چه سخت‌تر کتک زن بدن قربانی را زير مشت و لگد بگيرد، هر چه او بيش‌تر هر آن‌چه را که مقاومت می‌ورزد له و لورده کند، سريع‌تر هشياری می‌آيد. قربانی به‌جایی می‌رسد که حتا نای فريادزدن هم ندارد، چشم‌ها باز نمی‌شوند، لب‌ها از هم باز می‌شوند، تا لحظه آخر شکنجه‌گر می‌خواهد همه چيز را از زبان او بيرون بکشد، اما بدن تسليم می‌شود، درهم می‌شکند، نفس تنگ می‌شود، به حالت اغما می‌افتد. از حال می‌رود. شکنجه‌گر هربار قربانی را به زور از حالت بی‌هوشی و اغما به هوش می‌آورد. اما حالا اين کار از دست او برنمی‌آيد. او بدن بی‌جان را به باد مشت و لگد می‌گيرد، بدن اما واکنشی نشان نمی‌دهد. شکنجه بر سر او داد می‌زند، اما بی‌فايده است. خشونت با نابودکردن ابژه خويش، خود را نابود می‌کند. به‌همين دليل است، که انسان‌هايی که يک انسان را تا سرحد مرگ آزار و اذيت می‌کنند، بلافاصله به‌دنبال يک قربانی تازه می‌گردند.

 

شیوه‌های گوناگون شکنجه که در بالا به اختصار به آن‌ها اشاره شد را می‌توان به دو گروه بزرگ شکنجهٔ جسمانی و شکنجه روانی تقسیم نمود که از نظر اهداف و همین طور تاثیراتی که بر زندانی باقی می‌گذارند از یکدیگر متفاوتند.

 

اصطلاح «شکنجه سفید» را عموما به معنای شکنجه روانی بکار می‌برند و دلیلش نیز این است که در این نوع از شکنجه اثری بر بدن باقی نمی‌ماند. با این حال «شکنجه سفید» در معنای دقیق ترش به آن دسته از شکنجه‌های روانی گفته می‌شود که با ایجاد محرومیت حسّی (sensory deprivation)، موجبات اختلال در سیستم ادراک را فراهم می‌آورند. عوارض روحی کوتاه و دراز مدت شکنجهٔ سفید از سلول انفرادی بسیار عمیق‌تر، شدید‌تر و دراز مدت‌تر است.

یک گروه از مهم‌ترین این تحقیقات تحت نظر روان‌شناس کانادایی دونالد هب (Donald Hebb) در دانشگاه معروف «مک گیل» (Mc Gill)در مونترال کانادا انجام شد. هب در آزمایش‌هایش از دانشجویان داوطلب استفاده می‌کرد. در این آزمایشات سعی شده بود تا تاثیرات محرومیت حسّی بر روان را مورد مطالعه قرار دهند. برای رسیدن به این منظور، از کلاه‌هایی مخصوص برای حذف حس شنوایی، از چشم بند برای جلوگیری از دیدن، از وسایل یا امکانات دیگر برای کاهش دو حس لامسه و بویایی استفاده می‌کردند و سپس افراد را در درون اتاق‌هایی انفرادی و بدور از هر گونه محرک خارجی قرار می‌دادند. داوطلبان در این شرایط تنها پس از مدتی نسبتا کوتاه (یک الی دو یا سه روز) دچار هذیان‌های شدید، کاهش قوای عقلی و نا‌آرامی‌های تحمل ناپذیر می‌گشتند.

 

یک گروه حقوق بشری امریکایی به نیابت از سه زندانی علیه دو روان شناسی که سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده (سی آی ای) را در شکنجه زندانیان مشورت می‌داده اند اقامه دعوی کرده و روش شکنجه آن ها را «وحشیانه» خوانده است.

 

دو روان‌شناس به نام‌های جیمز میچل و جان بروس جیسن یک برنامه بازجویی را برای «سی آی ای» تهیه کرده بودند که مبتنی بر «تلقین درماندگی» بوده است و قبلاً در دهه 1960 در مورد سگ‌ها مورد اجرا قرار گرفته بود.

اتحادیه آزادی‌های مدنی امریکا در یک اعلامیه گفته است: «براساس تیوری این دو روان‌شناس، هرگاه انسان‌ها از طریق خشونت و شکنجه از نظر روانی ویران شوند، در مقابل درخواست‌ها برای اطلاعات کاملاً ناتوان خواهند شد.»

این اتحادیه حقوق بشری افزوده است که هر دو روان‌شناس در چندین جلسه شکنجه زندانیان سهم داشته و از آن نظارت کرده اند.

به اقرار مجلس سنای آمریکا، سازمان استخبارات مرکزی این کشور در میان سال‌های 2005 تا 2009 میلادی بیش از 80 میلیون دلار را به روان‌شناسان شرکت میچل، جسن و شرکای شان داده است.

دانی مک کی، داکتر طب برای مدیریت اجرایی حقوق بشر گفت: «روان‌شناسان مکلفیت اخلاقی دارند که «صدمه نرسانند»، اما اعمال میچل و جیسن مشمول بدترین جرایم طبی در تاریخ امریکا شمرده می‌شوند.»

اتحادیه آزادی‌های مدنی امریکا روز سه شنبه در اعلامیه‌ای گفت که علیه دو روان‌شناس پیشین نیروی هوایی ایالات متحده امریکا در ارتباط به تدوین برنامه شکنجه سازمان استخبارات مرکزی این کشور اقامه دعوی کرده است.

این اقامه دعوی به نیابت از سه زندانی پیشین صورت گرفته است که با استفاده از روش‌های طراحی شده توسط روان‌شناسان سازمان استخبارات امریکا مورد شکنجه قرار گرفته اند. یکی از این زندانیان پیشین گل رحمان است که بدون لباس در کف اتاق کانکریتی در روی آب بسیار سرد نشانده شده و در اثر پایین آمدن درجه حرارت بدن‌اش از حد معمول، جان داده بود.

دو زندانی پیشین دیگر، سلیمان عبدالسلیم و محمد احمد، قبلا آزاد شده اند. این مردها هیچ زمانی به ارتکاب جرمی مقصر شناخته نشدند.

ستیفن وات، وکیل ارشد بخش حقوق بشر اتحادیه آزادی‌های مدنی آمریکا گفت: «آن‌ها (روان‌شناسان) مدعی بودند که برنامه شان مبنتی بر اصول علمی، مصون و آزموده شده بود، اما در واقع هیچ کدام این‌ها نبوده است. این برنامه غیرقانونی و روش‌های آن وحشیانه بوده است.»

 

پس از پايان جنگ جهانی دوم و کشف ابعاد گسترده و دهشتناک جنايات نازی ها در اردوگاه های مرگ، اين پرسش که چگونه و چرا خيل عظيمی از افرادی که به طبقات و بخش های گوناگون اجتماع تعلق داشتند، به شکل های گوناگون و در مراحل مختلف، يا به طور مستقيم در اين جنايات شرکت کردند و يا به نوعی در شبکه پيچيده طراحی و اجرای آن نقش بازی کرده اند مطرح شد. از همان سال های نخست پايان جنگ، محققان بسياری در علوم انسانی برای يافتن پاسخی قانع کننده در اين زمينه دست به يک سری تحقيقات دامنه دار و وسيع زدند. از ميان سرشناس ترين آن ها می توان از تئودور آدرونو، استانلی ميليگرم، ويلهلم رايش، اريک فروم و زيگموند بومن نام برد.

در حوزه روانشناسی بالينی يا اجتماعی و از همان ابتدا، آن چه توجه محققان را بيش از هر چيز ديگری به خود جلب کرده بود، ساختار روانی و شخصيت افرادی بود که مستقيما در جنايات نازی ها دست داشتند. برای آدرنو در کتاب معروفش «شخصيت اقتدارگرا»، ميان منش ويرانگر افسران اس اس با «شخصيت اقتدارگرا» که تحت تاثير مستقيم نظام خويشاوندی و روابط خانوادگی در جامعه آلمان شکل می گرفت، ارتباط نزديک وجود داشت.

از نظر اريک فروم در کتاب معروفش «آناتومی ويرانسازی»، می توان ارتباطی مستقيم ميان منش ساديستی هيتلر با سياست های جنگ طلبانه و ويرانساز حکومت آلمان در دو دهه سی و چهل مشاهده کرد.

فروم، هيتلر را فردی منحرف با گرايش مرده گرای می دانست. در بسياری از اين دست تحليل ها که از دهه شصت تا به امروز هم چنان ادامه دارند، افرادی که به طور مستقيم در سرکوب، شکنجه و همين طور از ميان برداشتن انسان های ديگر شرکت می کنند، يا دچار انحراف شخصيتی هستند و يا اين که در کودکی از کمبودهای عاطفی و نارسايی های تربيتی رنج برده اند. چنين نگرشی، با بحث های متفاوت و متناقضی که با خود به همراه آورده است، بسيار جالب و قابل تعمق می باشند و بحث و گفتگو پيرامون ارتباط ميان شخصيت فرد با نقشی که در اجتماع برعهده می گيرد هم چنان موضوع مهمی برای تحقيقات روان شناسانه است بدون آن که نتايجی قطعی با خود به همراه آورده باشد.

در برابر چنين نگاهی که دلايل اصلی روی آوری به جنايت سياسی را در ساختار شخصيتی و دستگاه روانی افراد جستجو می کند، نگاه ديگری از دهه شصت پديد آمد که بررسی نقش عوامل محيطی را در دستور کار خود قرار داد. از اين ديدگاه هيچ فردی شکنجه گر به دنيا نمی آيد، بلکه اين شرايط خاص اجتماع و موقعيت افراد است که می تواند ايشان را به سوی ارتکاب جنايت، آن هم در کادر نظام های سياسی معينی، هدايت نمايد.

زيگموند بومن در کتاب بسيار ارزشمند «مدرنيته و هولوکاست» و در بخش «جامعه شناسی پس از هولوکاست» می نويسد: «امروزه ديگر همه می دانند که اولين تلاش ها برای توضيح هولوکاست به مثابه جنايتی که توسط جانيان مادر زاد، موجودات ساديک، ديوانگان يا هر نوع افراد ديگری که از نظر اخلاقی دچار نارسايی های جدی باشند روی داده، در واقعيت مورد تاييد قرار نگرفته است.»

از نظر ژورژ ام. کرن نمی توان بيش از ده درصد از اس اس ها را از نظر بالينی و روانی در زمره افراد «ناهنجار» دسته بندی کرد. هانا آرنت نيز در کتاب جنجال برانگيزش «آيشمن در اورشليم»، با طرح نظريه «پيش پا افتادگی پليدی» معتقد بود که آيشمن (از طراحان اصلی «راه حل نهايی» که می بايست به نابودی کامل يهوديان در اروپا می انجاميد)، کارمندی متوسط، وظيفه شناس و متعصب بيش نبود. در دفاع از تز آرنت می توان به اين نکته اشاره کرد که روان پزشکانی که پيش از محاکمه آيشمن در سال 1961 با او گفتگو کرده بودند، هيچ مرض روانی خاصی در او تشخيص نداده بودند.

هربر س. کلمن در پاسخ به اين پرسش که چگونه آلمانی های معمولی به جانيان زنجيره ای تبديل شدند، معتقد است که می شود موانع اخلاقی بر سر راه ارتکاب جنايت سياسی را در صورتی که سه شرط زير فراهم باشند، از سر راه برداشت: 1) خشونت مجاز باشد و توسط حکم رسمی مقامات صالح صادر شده باشد، 2) نقش فرد با دقت توسط مقامات فرادستش تعيين شود و به اعمالی که از او سر می زند شکلی عادی و روزانه دهد، 3) قربانيان خشونت به روش های گوناگون و توسط امکاناتی که ايدئولوژی در اختيار طراحان جنايت قرار داده است، به موجودی غير انسانی تبديل شود.

بدين تريب خشونت سازمان يافته، وقتی از مشرعيت اداری يا تشکيلاتی مافوق ها برخوردار باشد و جنبه روزانه و عادی به خود گيرد، می تواند بر عليه افرادی که ايدئولوژی نظام سياسی ايشان را خارج از دايره انسانيت معرفی می کند، به شکلی وسيع و همه جانبه مورد استفاده قرار گيرد.

 

با اين حال از نظر بسياری از محققين، صرف فراهم آوردن شرايط بيرونی به شيوه ای که کلمن توضيح می دهد، نمی تواند برای تبديل فرد عادی به شکنجه گر و بازجو کافی باشد. از نظر پيريمو لوی، از بازماندگان اردوگاه های مرگ نازی ها، از نظر شخصيتی نمی توان تفاوتی کيفی ميان جانيان نازی با افراد عادی قائل شد. برای پريمو لوی اعمال و جنايات نازی ها در درجه نخست نتيجه مستقيم تعليم و تربيتی است که از طراحان «راه حل نهايی» دريافت کرده اند. آليس ميلر نيز در همين ارتباط از نقش «آموزش سياه» در ارتکاب جنايت توسط نيروهای امنيتی در کشورهای گوناگون ياد می کند و برايش مسئوليت بسياری قائل است. بر اساس اين نظر، برای آن که فردی عادی به شکنجه گر تبديل شود، بايد از تعليم و آموزشی ويژه برخوردار گردد. آموزشی که در نهايت موجبات تغييراتی اساسی در شخصيت او را فراهم می آورد.

همان طور که رد بالا اشاره کردیم يکی از مهم ترين آثاری که در چند سال گذشته در دفاع از اين ديدگاه منتشر شده، کتاب «جلادان و قربانيان - روان شناسی شکنجه»، اثر مهم روان شناس فرانسوی فرانسوآز سيرونی است. سيرونی خود سال های متمادی به کار درمان با قربانيان شکنجه مشغول بوده است.

از نظر سيرونی، می توان شباهت های بسياری ميان روندهای اعمال شکنجه به مخالفين سياسی از يک سو و روش های تربيت بازجو و شکنجه گر از سوی ديگر يافت. او آموزش و تربيت يک شکنجه گر و بازجو را به طور کلی به چهار مرحله تقسيم می کند.

در مرحله نخست و مقدماتی، به افرادی که برای گروه های ضربت و ويژه ی پليس انتخاب می شوند اين طور وانمود می شود که حضور ايشان در گروه به هيچ وجه اتفاقی نيست و مسئولان ايشان را از ميان بهترين داوطلبان دست چين کرده اند. در اين مرحله در واقع بر هويت اوليه فرد مهر تاييد زده می شود و توانايی و استعدادهايش بزرگ نمايی می شوند.

با اين حال، در واقعيت اين افراد اغلب از ميان کسانی انتخاب می شوند که ارتباط عميق و تماس زيادی با محيط زندگی اوليه خود نداشته باشند، از بی ثباتی درآمد و حتی بی کاری در گذشته رنج برده باشند و علاوه بر آن نسبت به آينده دچار بی اطمينانی و نگرانی باشند.

در مرحله دوم درست عکس مرحله نخست عمل می شود و مربيان به شيوه های گوناگون تلاش می کنند تا هويت فردی و اوليه فرد را به شيوه های گوناگون مضمحل و نابود سازند. در اين دوره ايجاد ترس و وحشت به انحای گوناگون نقش مهمی در آموزش برعهده دارد.

مربی در اين مرحله، به موجودی غير قابل پيش بينی و بی رحم تبديل می شود که از هيچ بهانه ای برای تحقير کردن و آزار دادن صرف نظر نمی کند: تراشيدن موی سر، اجبار افراد به کارهای پوچ و طاقت فرسا (کندن گودال و سپس پر کردنش به دفعات)، انجام کارهای خلاف عرف مانند کشتن حيوانات با دست خالی و غيره در نظام آموزشی بسياری از سرويس های اطلاعاتی مشترک می باشد. برای تاثير گذاری بر هويت فردی در اين مرحله، دو نکته بسيار مهم يکی حذف کامل زندگی و فضای خصوصی (افراد شبانه روز با هم زندگی می کنند) و ديگری قطع کامل ارتباط فرد با تمامی آن چيزهايی است که به زندگی قبلی او تعلق داشته اند.

پس از قطع رابطه فرد با گروهايی که در گذشته به آن ها احساس تعلق می کرده مرحله سوم آغاز می شود. هدف اصلی در اين مرحله ايجاد احساس گروه بودن و القای حس وابستگی افراد به گروه می باشد. شرايط سخت و تحقير مداوم در اين دوره پايان می پذيرد و به فرد اين طور القا می شود که به گروه افراد برگزيده ای تعلق دارد که نقش و رسالتی حياتی و بسيار مهم بر دوش گرفته است.

رسالتی که به ايشان اجازه می دهد تا قوانين «انسان های عادی» را زير پا بگذارند و در صورت لزوم به هيچ اخلاق و مرامی جز فرمان رهبر و قواعد گروه پايبند نباشند. در اين دروه احساس غرور، مردانگی و توانايی های فردی بسيار تقويت می شوند.

در مرحله آخر، مراسم و نمايشی ويژه جهت اعلام رسمی پيوستگی فرد به گروه جديدش انجام می شود. در اين مرحله، دوره رسمی آشناسازی و رمزآموزی پايان می يابد و از آن پس از فرد انتظار می رود تا ارزش های گروه جديد خود را بر تمامی تعلقات ديگرش ارجح دانسته از نظام سلسله مراتبی حاکم بر آن به طور کامل تبعيت کند.

با توجه به مجموعه تحقيقاتی که تا کنون در اين زمينه انجام شده می توان در انتها چنين نتيجه گرفت که برای به دست آوردن فهمی جامع از نحوه پيدايش شکنجه گر و اعمال کنندگان خشونت سازمان يافته، به ويژه در درون نظام های سياسی ديکتاتوری و تماميت خواه، توجه به خصوصيات شخصيتی، نظام حاکم سياسی، شرايط اجتماعی و دست آخر سيستم های آموزشی که برای تربيت اين افراد به کار گرفته می شوند از اهميت درجه اول برخوردار می باشند.

در حال حاضر بسياری از تحقيقات بر سر اين نکته اتفاق نظر دارند که نمی شود جنايت سازمان يافته سياسی در عصر مدرن را تنها با توسل به تئوری های بالينی و بيمارهای گوناگون روانی توضيح داد. درک و مطالعه دقيق شرايط محيطی، نظام اجتماعی، سياسی، ايدئولوژيک و همين طور خانوادگی و خويشاوندی نقشی مهم بازی در اين ميان برعهده دارند که نبايد آن ها را ناديده انگاشت.

 

هجوم نازی ها بر فرهنگ آلمان، اریک فروم را در سال 1932 به سوی آمریكا روانه ساخت. اریك فروم زندگی آمریكایی خود را با كار در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی نیویورك آغاز نمود. سال های ترور نازی و سپس جنگ جهانی دوم اریك فروم را روز به روز بیش تر متوجه تراژدی ریشه دار بشر معاصر ساخت و اعتقاد او را به انحطاط نظام ها و اجتماعاتی كه به سبب این تراژدی هستند هم چنان محكم تر و بیش تر كرد. در سال 1941 در دانشگاه بنیگتن (benington) به تدریس مشغول شد و از آن سال به بعد در دانشگاه های كلمبیا تری ((terry بیل و سپس در مدرسه جدید به مطالعات و تحقیقات اجتماعی ادامه داد. در سال 1942، نخستین كتاب او موسوم به «گریز از آزادی» منتشر شد. در این كتاب دانشمند آلمانی مسئله وحشت زای آزادی را برای نخستین بار مطرح ساخت و اعلام خطر كرد كه اگر انسان نتواند به عنوان موجود آزاد زندگی كند و اگر به اهمیت و جنبه حیاتی آزادی خود پی نبرد و یا شجاعت دفاع از آن را در خود پی نبرد و یا شجاعت دفاع از آن را در خود نبیند؛ خواه ناخواه به نظریه های فاشیستی و ایدئولوژی های آزادی كش متوسل می شود، و به دنبال آن می رود كه دولتی قدرتمند یا دیكتاتوری مطلق برای خود بتراشد. و هم چنین به یكی از تضادهای اساسی زمان ما اشاره می كند و نشان می دهد كه چگونه مغز انسانی به قرن 20 رسیده است و حال آن كه قلب بیش تر آدمیان هنوز متعلق به عصر حجر است. انسان وسوسه های غیرعقلانی تخریب و كینه و غبطه و انتقام را در خود فرو می برد... و فقط در حرف از تعلیمات رهبران روحانی عالی قدری چون بودا و سقرط و پیامبرانی چون مسیح و محمد نام می برد... تا زمانی كه این شكاف بین رشد زیاده از حد فنون و افكار از یك طرف و حالت عقب افتادگی عواطف و احساسات از طرف دیگر وجود دارد بشریت چگونه می تواند خود را از تخریب و فساد نجات دهد؟ شش سال بعد اریك فروم در كتاب دیگر خود موسوم به «انسان برای خویشتن» همین مسائل را به نحوی دیگر مطرح می كند و به مسائل و ارزش های اخلاقی كه باید ناظر بر پیدایش آدمیانی آزاد و اجتماعاتی سالم باشد می پردازد و در مقدمه آن می نویسد: «... تجربه شخص من به عنوان یك پزشك روانكاو این اعتقاد راسخ را در من تقویت كرده است كه مسائل اخلاقی را در من تقویت كرده است كه مسائل اخلاقی را چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ مداوا نمی توان از مطالعه پدیده شخصیت جدا ساخت... آزارهای عصبی در مرحله آخر نشانه شكست اخلاقی است ... و موقعت یك درمان روانی بسته به درك و تشخیص و حل مسئله اخلاقی بیمار است...»

اریك فروم در كار روانكاوی و پزشكی خود، روز به روز بیش تر به این نتیجه رسیده است كه توانایی تمایلات انسانی در جهت سعادت و سلامت، جزئی از ساز و برگ طبیعی انسان است. اریك فروم به عنوان یك روانكاو و جامعه شناس از زاده های اصیل فرهنگ اومانیستی دنیا است. جهان بینی اریك فروم را می توان اساسا یك جهان بینی اومانیستی و بشردوستانه و مساوات طلبانه نامید.

***

به این ترتیب، همه اسناد و شواهد تاریخی، نشان می دهند که سرکوب، شکنجه، اعدام، ترور و غارت اموال عمومی، اولین اقدامات حکومت اسلامی به رهبری خمینی از همان آغاز به قدرت رسیدن در سال 1357 بود. این اقدامات، طی 40 سال گذشته با وحشی گری تمام جریان یافته است.

در چهار دهه گذشته، بحران‌های اجتماعی به دلیل حاکمیت ویران گر و عقب مانده و سو‌ء مدیریت و فساد سران و مقامات حکومتی گسترده تر شده است. فقر، اعتیاد، فحشا، کودکان کار، تکدی‌گری و حتی سوء تغذیه نمونه‌هایی از بحران‌های اجتماعی هستند که مردم ایران با آن مواجه‌اند.

این بحران‌های اجتماعی در جامعه زمینه‌ای جهت اعمال مجازات‌های بی‌رحمانه و غیرانسانی توسط نهادها و مقامات حکومت اسلامی ایران هستند.

سران حکومت اسلامی ایران، به جای آن که به وظایف خود در حل مشکلات اجتماعی و بهبود وضعیت عمل کنند، پاسخ آن را با اعمال مجازات‌های بی‌رحمانه و قرون وسطایی می‌دهند.

در حالی که اکثر مردم ایران زیر خط فقر مطلق زندگی می‌کنند و از بیکاری و عدم وجود فرصت شغلی رنج می‌برند؛ حکومت از مجازات اعدام به عنوان ابزاری جهت سرکوب و خنثی کردن صدای اعتراض مردم و حفظ حاکمیت خود استفاده می‌کند.

ایران جزء چهار کشور از جمله پاکستان، عربستان سعودی و یمن است که از سال کودکان زیر 18 سال را اعدام می‌کند.

ایران تنها کشوری در جهان است که هزاران زن در آن به‌خاطر مخالفت، اعدام شده و یا در زیر شکنجه و تجاوز به‌قتل رسیده‌اند. هزاران زن از جمله دختران نوجوان، زنان باردار و مادران سال خورده در دهه شصت، به‌خاطر استفاده از حق آزادی بیان و عقیده اعدام شدند.

حکومت اسلامی ایران، هم چنان مجازات‌های بی‌رحمانه و غیرانسانی از جمله چشم از حدقه در آوردن، قطع عضو، شلاق در ایران صادر و اجرا می‌کند. هم چنین چندین حکم سنگسار نیز در دهه‌های گذشته صادر و اجرا شده است.

علاوه بر این مجازات‌های هولناک، حکومت اسلامی، از روش‌های دیگر شکنجه از جمله آزار و اذیت جنسی، ضرب و شتم با باتوم، میله‌های فلزی و شوکر الکتریکی، زنجیر کردن زندانیان به میله در محوطه زندان در هوای سرد یا گرم، محرومیت زندانیان از خدمات پزشکی، محرومیت زندانیان از ملاقات، انتقال طولانی مدت زندانیان به انفرادی نیز در زندان‌های ایران استفاده می‌ کند.

زندانیان بهائی، یهودی، مسیحی و سایر اقلیت‌های مذهبی اغلب در معرض تهدید تجاوز جنسی و توهین جنسی قرار دارند.

ده‌ها تن از معترضان، فعالان و فعالان محیط زیست در زندان به قتل رسیده‌اند برخی از آنان تحت شکنجه و برخی نیز به طرز مشکوکی جان سپرده اند.

آیت‌الله علی خامنه‌ای از سال 1989 مقام «رهبری» را حفظ کرده است.  او مستقیما و یا به طور غیرمستقیم از طریق نهادهای گوناگون بر قوه مقننه و قوه مجریه تسلط دارد. او بر قوه قضاییه، رسانه‌های دولتی و نیروهای مسلح اختیار «قانونی» دارد و هم چنین به طور غیرمستقیم بر نیروهای امنیت داخلی و دیگر نهادهای کلیدی تسلط دارد.  در حالی که رییس جمهور که رییس دولت محسوب می شود و برای مجلس شورای اسلامی ساختارهایی برای انتخابات عمومی وجود دارد، کم ترین قدرتی در مقابل خامنه ای و یا سپاه پاسداران ندارند. مجمع خبرگان که اعضایش غیرمنتخب هستند تشخیص صلاحیت نامزدان عضویت مجلس را به عهده دارد و بر روند برگزاری انتخابات نظارت می کند. نیمی از 12 عضو شوران نگهبان توسط رهبر و نیم دیگر به وسیله رییس قوه قضاییه (که خود برگزیده رهبر است) منصوب می شوند.

بنابراین در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی، نه قانون و نه انتخابات بی معنی و به معنای واقعی پوچ و هیچ هستند و تنها فرمان های رهبر و فتوای آیت الله ها، بالاتر از هر مرحع قانونی قابل اجرا هستند و مردم سیاهی لشکر آن ها، به شما می آیند.

در ایران، حدود 230 هزار نفر در زندان ها به سر می برند در حالی که زندان های ایران، حتی گنجایش 100 هزار زندانی را نیز ندارند. احتمالا آمار واقعی، به مراتب بیش‌تر است. در 40 سال گذشته، هزاران زندانی سیاسی و عقیدتی، دست به اقدامات اعتراضی فردی و جمعی در خصوص شرایط غیر بهداشتی زندان ها، عدم دسترسی به پزشک و مراقبت های پزشکی، عدم دسترسی به دندان پزشک، شرایط غیر بهداشتی زندگی در زندان ها، زده اند.

محرومیت از امکانات درمانی و عدم توجه به درخواست زندانیان در زمینه خدمات پزشکی مورد نیاز آن ها، نقض آشکار حقوق انسانی زندانیان و نوعی شکنجه محسوب می شود.

اعتصاب غذا، آخرین اقدام زندانی برای فریاد نسبت به حقوق پایمال شده خود است که آن هم در اغلب موارد، راه به جایی نمی برد و گاهی نیز به مرگ زندانی منجر می گردد. آمارهای دقیقی از تعداد زندانیانی که در زندان های ایران به علت بیماری، جان خود را از دست داده اند وجود ندارد، از نوع و ابعاد بیماری ها در زندان ها زیاد نمی دانیم، از تعداد خودکشی ها و یا قتل هایی که تحت عنوان خودکشی مطرح می شود، به طور دقیق نمی دانیم و صدها هزار زندانی در فضاهایی که گنجایش تراکم انسانی آن ها را ندارد، بدون پاسخ گویی مقامات مسئول، مرگی خاموش را تجربه می کنند.

 

 

ایران، یکی از بزرگ‌ترین زندان‌های روزنامه‌نگاران در جهان است. بر اساس بیلان خشونت علیه روزنامه‌نگاران در سال 2018، ایران با 28 روزنامه‌نگار زندانی در ردیف زندان‌های بزرگ جهان برای روزنامه نگاران قرار دارد.

 

چندی پیش، 20 زندانی سیاسی محبوس در بند 350 زندان اوین در نامه ای به رییس قوه قضاییه، با شرح وضعیت زندانیان بیمار محبوس در این بند به رفتارهای مسئولان زندان و قاضی ابوالقاسم صلواتی رییس شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب اسلامی، در جلوگیری از پیگیری روند درمانی این زندانیان اعتراض کردند. آن ها در نامه خود هشدار دادند که با اقدامات بی اساس، در درمان زندانیان کارشکنی نکنند و باعث ابتلای آن ها به بیماری های صعب العلاج نشوند و با ایجاد تاخیرهای مکرر و غیر قانونی کاری نکنند که فرصت درمان وجود نداشته باشد.

در نامه ای دیگر که زندانیان بندهای 7 و 8 زندان زاهدان نوشته اند، آمده است که این دو بند قریب به 1400 نفر زندانی دارد و هرماه تنها 140 نفر زندانی بیمار می توانند به پزشک مراجعه کنند. بعضی اوقات تا دو و حتی سه هفته پزشک در زندان وجود ندارد و وقتی پزشک می آید، برای هر بند دو بسته قرص تجویز می کند و چنان چه زندانی به این کمبود ها اعتراض کند به سلول انفردای منتقل می شود. این زندانیان تا 5 ماه برای آمدن دندان پزشک باید صبر کنند و وقتی دندان پزشک می آید، فقط 5 نفر از هر بند را ویزیت کرده و درمانی که ارایه می شود، کشیدن دندان است!

زینب جلالیان زن کرد محکوم به حبس ابد که در زندان خوی محبوس است، به دلیل درد شدید کلیه به بهداری زندان منتقل شده و پزشکان بهداری به علت کمبود امکانات پزشکی، خواستار معالجه وی در خارج از زندان می شوند، اما با مخالفت مسئولان زندان این امر انجام نمی گیرد. زینب در سال 1397 در اعتراض به عدم رسیدگی پزشکی در زندان دست به اعتصاب دارویی می زند. وی در نامه سرگشاده خود می نویسد: «اول از همه چشم هایم بیمارشدند و بعد از آن کلیه ها، ریه ها، فشار خونم، بعد از آن دهانم برفک زد و نهایتا دندان هایم خراب شدند. مجبورم درد زیادی را تحمل کنم. من به عنوان یک زندانی سیاسی از هیچ حقی و حقوقی برخوردار نیستم».

اعتصاب غذای نازنین زاغری، شهروند دو تابعیتی ایران و انگلیس برای حبس ناعادلانه خود از 25 خرداد ماه، همزمان با سال روز تولد دختر کوچکش، یکی دیگر از نمونه های استیصال زندانیان برای رساندن فریاد اعتراض خود به گوش صاحبان قدرت است.

اسماعیل بخشی و سپیده قلیان به زندان هایی طولانی محکوم شده اند که به طور سیستماتیک زیر شکنجه قرار دارند. حتی ماردان و خانواده زندانیان را نیز راحت نمی گذارند. برای مثال فرنگیس مظلوم مادر سهیل عربی نیز دستگیر و زندانی شده است. نازنین زاغری، شهروند دو تابعیتی ایران و انگلیس، نرگس محمدی، نسرین ستوده، ساناز الهیاری و همسرش(از اعضای نشریه گام) و صدها زندانی دیگر، که به علت عدم دسترس به مراقبت های پزشکی دست به اعتصاب غذا زده اند تا فریاد حق طلبانه خود را به گوش مسئولان زندان ها برسانند، اما نقض حقوق زندانیان در مورد مراقبت های پزشکی چون گذشته، هم چنان هدفمندانه با بی توجهی مواجه می شود.

بنا به گزارش ها، زندانیان به دلیل هویت جنسیتی خود مورد تحقیر و توهین مداوم نگهبانان نیز قرار دارند. هم چنین امکان تغییر جنس برای زندانیان ترنس در قوانین ایران پیش بینی نشده است.

رسانه‌ها در سال 2017 به نقل از محمد جواد فتحی، عضو کمیسون قضایی مجلس، گزارش کردند که در طول سال 2300 کودک در کنار مادران محبوس‌شان در زندان به سر می‌بردند.  فتحی از سازمان زندان‌ها خواست آمار شفاف شماری از مادران زندانی را ارائه کند.

در سایه «رسیدگی» به پرونده‌های اقتصادی ده‌ها بازداشت در میان فعالان زنان، کارگری و به طور کلی فعالان مدنی در هماهنگی اطلاعات سپاه و قوه قضاییه تازه نفس صورت گرفته است.

در همین مدت، حکم سه تن از زنانی که در روز جهانی زن اقدام به گل دادن به سایر زنان در مترو کرده بودند نیز صادر شد، این زنان در مجموع به 55 سال زندان محکوم شدند و هریک می‌بایست حداقل ده سال در زندان بمانند.

روز شنبه 16 شهریور 98، اسماعیل بخشی نمانیده جوان و محبوب کارگران هفت تپه و دیگر بازداشت‌ شدگان پرونده هفت تپه و نشریه گام جهت ابلاغ حکم  به بی دادگاه اسلامی منتقل شدند و احکام زیر به آن ها ابلاغ شد:

اسماعیل بخشی نماینده کارگران  هفت‌تپه: 14 سال زندان و 74 ضربه شلاق، سپیده قلیان: حامی کارگران هفت تپه و کسی که در اعتراض به زندان و شکنجه کنار بخشی ایستاد، 19 سال و 6 ماه زندان، امیرحسین محمدی فردسر دبیر نشریه گام و عسل محمدی ساناز الله یاری و امیر امیر قلی سه همکار دیگر این نشریه:  18 سال زندان، محمد خنیفر کارگر هفت تپه: 6 سال زندان.

...

***

در چنین شرایطی، اکثریت مردم ایران در خط فقر و یا زیر خط فقر رفته اند. خط فقر در اصطلاح شرایطی است که قرار گرفتن بر روی آن به معنی توانایی تامین مایحتاج صرفا ضروری زندگی(مسکن، خوراک، پوشاک، درمان) آن هم به میزان حداقلی بوده و طبیعتا قرار گرفتن در زیر آن بدین معنی است که درآمد خانواده کفاف مخارج مایحتاج اولیه و اساسی زندگی اعضایش را نیز نمی دهد.

به گفته گزارش اخیر مرکز پژوهش های مجلس شمار افراد فقیر در ایران در سال جاری در حالی به 57 میلیون خواهد رسید که این رقم در سال 96 تنها 16 میلیون بوده است. یعنی 40 میلیون افزایش تنها در طول دو سال. نتیجه این که انتظار می رود تا پایان سال جاری علاوه بر هفت دهک اول جامعه به ویژه کارگران، بازنشستگان، بسیاری از کارمندان دولت و افراد تحت پوشش کمیته امداد که از سال گذشته به زیر خط فقر مطلق سقوط کرده بودند، دهک هشتم نیز بر روی این خط قرار گیرد.

این افزایش ناگهانی خط فقر که در نتیجه افزایش سرسام آور هزینه خانوار ایرانی در برابر عدم افزایش درآمد آن ها روی داد، تامین مایحتاج اولیه و ضروری خانواده های ایرانی را به شدت با مشکل مواجه کرده است.

در این میان جدای از عدم ایجاد شغل و شرایط اشتغال متناسب با جمعیت جویای کار از سوی دولت، یکی از دلایلی که بیکاری را افزایش داده بالا رفتن هزینه‌ها و تورم تولیدی و هم‌چنین کاهش قدرت خرید طبقه متوسط است.

میثم زالی دبیر کارگروه تسهیل و رفع موانع تولید وزارت صنعت، معدن و تجارت تیرماه امسال با اشاره به این موضوع از تعطیلی 2026 بنگاه تولیدی و در نتیجه بیکاری کارگران و کارمندان آن خبر داده بود. روزنامه رسالت نیز در اواخر تیرماه با اعلام تعطیلی 47 کارخانه از بیکار شدن هفت هزار کارگر در نتیجه آن، گزارش کرده بود.

از سوی دگیر تعطیلی بنگاه‌های تولیدی و اقتصادی خود موجب افزایش فشار اقتصادی و بار ناشی از بیکاری بر کارگران و خانواده هایشان شده و در نتیجه تعطیلی یک بنگاه اقتصادی به دلیل افزایش هزینه تولید و کمبود فروش در عمل به افزایش شمار خانوارهای زیر خط فقر می انجامد.

در همین زمینه ولی داداشی نماینده مجلس در ایران اوایل مرداد ماه جاری از بدهی 20 هزار میلیارد تومانی وزارت آموزش و پرورش به فرهنگیان خبر داده بود. در مورد بازنشستگان کشوری و لشکری نیز وضعیت مشابه بوده و بدهی 25 هزار میلیارد تومانی دولت با سازمان تامین اجتماعی سبب شده است که طرح همسان سازی حقوق بازنشستگان به دلیل فقدان منابع مالی اجرا نشود.

وضعیت نابسامان اقتصادی، افزایش شدید تورم، کاهش ارزش پول ملی، کاهش شدید قدرت خرید مردم، بیکاری و تعطیلی بنگاه‌های تولیدی و اقتصادی و کسری بودجه دولت در پرداخت بدهی‌های خود همگی سبب شده‌اند که به اساس گزارشات شکاف طبقاتی در سال 98 به رکوردی جدید و بی‌سابقه در 16 سال گذشته برسد.

طبق گزارش سازمان «شفافیت بین‌الملل» جایگاه ایران در شاخص جهانی فساد از رتبه 130 در اواخر سال 96 به رتبه 138 در اواخر سال 97 تنزل پیدا کرد.

مجمع جهانی اقتصاد، ایران را در کنار ونزوئلا، زیمباوه ، سودان جنوبی و آرژنتین یکی از 5 کشور دارای ‎بالاترین نرخ تورم جهان در سال 2019 اعلام کرد. در این گزارش نرخ تورم ‎ایران در خرداد و تیر 1398 رقم  40-50 درصد اعلام شده است.

در گزارش مذکور ذکر شده است: «نرخ تورم اثر گذاری زیادی در وضعیت مالی شهروندان دارد و این امر در پرداخت های نظیر وام مسکن، پس انداز و هزینه خرید هفتگی آن ها تاثیر دارد. به طور کلی پذیرفته شده است که ‎رشد کم و ‎قابل‌پیش‌بینی نرخ تورم برای همه بهتر است.»

 

هنوز زخم آن چه بر کارگران هفت تپه وارد کردند این بار کارگران شرکت هپکو اراک وارد میدان شده اند. کارگرانی که در میان فقر و تنگی گذران معیشت، در جنگ هر روزه با زندگی، فعلا به دنبال لقمه نانی هستند و پاسخی بهتر از بازداشت و ضرب باطوم‌ها و گاز اشک میهمان سفره‌های خالی آنان نشده است.

آن چه که برسر کارگران شرکت هپکو آمده است، داستان پرتکرار چوب حراجی است که به نام خصوصی سازی دامن بزرگ‌ ترین شرکت‌های تولیدی کشور و هزاران نیروی کاری آن ‌ها را گرفته است و سال‌هاست که یک تنه تیشه بر ریشه رشد و توسعه اقتصادی کشور زده است.

واگذاری‌هایی نمایشی که به بزرگ ترین سرمایه‌های اقتصادی کشور، به بهانه خصوصی سازی و در قالب رانت و امتیازهای خاص، چوب حراج زده و آن‌ها را به ثمن بخس واگذار کرده‌اند و در حالی که ارزش شرکت هپکو نزدیک به 300 میلیارد تومان برآورد می‌شده است، فقط با 10 میلیون تومان، این بزرگ‌ ترین کارخانه تولید ماشین ‌آلات خاورمیانه به تاراج رفته است.

پس از واگذاری این کارخانه به بخش خصوصی، بارها به پرداخت‌نشدن به موقع دستمزد خود اعتراض کرده و اردیبهشت و خرداد ماه سال گذشته نیز در اعتراض به عدم پرداخت حقوق‌های معوقه و بلاتکلیفی وضعیت معیشت شان دست به اعتصاب زده و در آخرین مورد، دوشنبه 25 شهریور، برای ساعاتی اقدام به مسدود کردن خط آهن شمال - جنوب کردند که در پی آن نیروهای یگان ویژه به آن‌ها یورش بردند و به ضرب و شتم آنان پرداختند که بنا بر گزارش‌ها، شماری زخمی و دست کم ۲۸ تن از کارگران بازداشت شده‌اند.

 

 

کارگران هپکو، نپرداختن ماه ها حقوق و به ناامنی شغلی شان اعتراض کرده بودند. کارگران می گویند مقامات و کارفرما سال هاست مشتی دروغ تحویل آن ها داده اند و راهی جز اعتراض به نپرداختن حقوق هایشان، دزدی های پشت پرده صاحبان کارخانه و بیکار کردن کارگران ندارند.

یکی از کارگران هپکو، می‌گوید: «سالن غذاخوری این جا برای غذادادن به هشت‌ هزار کارگر ساخته شده اما امروز تعطیل شده چون شرکت 700 کارگر دارد که کاری برای انجام‌دادنن ندارند.» هپکو چهار دهه ماشین‌آلات راه‌سازی تولید کرده اما حالا با خبر تلاش ناموفق کارگری برای خودکشی و مسدودکردن مسیر راه‌آهن شمال - جنوب توسط کارگران معترضش به صدر خبرها برگشته است.

امروز چهارشنبه 27 شهریور، اعلام شد که سه تن ازکارگران دستگیر شده شب گذشته به قید وثیقه آزاد شده‌اند. معاون استانداری اراک نیز اعلام کرد دستگیرشدگان هپکو «اگر جرمی مرتکب نشده باشند، آزاد می ‌شوند.» بنا بر برخی گزارش‌ها، کارگران بازداشت‌ شده اعتراض‌های دوشنبه، در زندان مرکزی اراک به سر می ‌برند. مسئولان برای آزادی سه تن از کارگران وثیقه 250 میلیون تومانی درخواست و آزادی سایر کارگران بازداشتی را به گروگذاشتن فیش حقوقی همکاران شان منوط کرده‌اند. تولید در کارخانه به زیر 20 درصد کاهش یافته و بخش مونتاژ هم تعطیل شده است. کارگران خواستار پرداخت حقوق معوقه خود و تعیین تکلیف سهام دار عمده شرکت‌اند.

این سیاست های وحشیانه و رفتار سرکوبگرانه حکومت با زیست و زندگی و آزادی شهروندان به ویژه زندانیان سیاسی و اجتماعی و حمله به کارگران، اگر با اعتراض مردم در سراسر کشور مواجه نشود، جانیان تعرض و سرکوب خود را باز هم شدیدتر خواهند کرد.

اکنون همگان می دانند که وضعیت جامعه امروز به شدت بحرانی است. وحشت و اضطراب بر جامعه ایران حاکم است. اما هیچ امیدی وجود ندارد که وضعیت بهتر شود. بحران های داخلی و منطقه ای که در حال حاضر به‌وجود آمده اند این است که خطرات عدیده ای از محاصره اقتصادی گفته تا احتمال جنگ، جامعه ایران و حتی منطقه را تهدید می کند.

در چنین وضعیتی، اگر کارگران، دانشجویان، زنان، معلمان، بازنشستگان، نویسندگان، هنرمندان، روزنامه نگاران و همه فعالین عرصه های مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، یک صدا و سراسری دست به اعتصاب و اعتراض بزنند نه تنها قادرند این حکومت وحشی و آدم کش و دزد را به عقب نشینی وادار سازند، بلکه فضای سیاسی و اجتماعی کشور را برای دست زدن به تحولات عمیق سرنوشت ساز و تاریخی فراهم خواهند کرد!

اگر جنبش های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و هم چنین مردم آگاه و پیکارگر آزادی خواه، برابری طلب و عدالت جوی جامعه ما، عزم و اراده کنند تا با اعتراض، اعتصاب و با گسترش مبارزات و جنبش شورایی و یا به هر شکل ممکن قادرند این جانیان حاکم را پایین بکشند، در زندان ها را باز کنند و سرنوشت خود و جامعه را به دست خویش رقم بزنند!

چهارشنبه بیست و هفتم شهریور 1398 - هجدهم سپتامبر 2019


 
 

  Share/Save/Bookmark 

 
 

     مطالب مرتبط

 
   
 

Copyright © 2006 azadi-b.com